لطفا اول عیب خودت ببین!!!

سلام

من بالاخره دارم یه پست جدید مینوسم... جیغ و دست و هورا...

روزهای سرد پاییزی شروع شد، دوباره پالتو، پوتین، شالگردن و ... چتر...

انقدر این روزها درگیر درس و کارآموزی و نوشتن مقاله و مطالعه و تکلیف دانشگاه شدم که گاهی یادم میره باید نفس بکشم. دوره کارآموزیم هرروز داره سنگینتر میشه و سطح توقع مسئول بخش ازم بیشتر میشه. اما دوست دارم. از این همه شلوغی روزهام خوشم میاد. از اینکه شب روی لپ تاپم خوابم میبره خوشم میاد، از اینکه صبحها با عجله از خونه میزنم بیرون و یادم میره کیفم ببرم خوشم میاد... خیلی وقت بود آرزوی این روزهای شلوغ داشتم، چون اینجوری نمیتونم به مسائل پوچ و بی ارزش فکر کنم، زمان الکی از دست نمیدم.

زندگیم داره یه ریتم خوبی به خودش میگیره. به قول مادربزرگها : دارم سروسامون میگیرم مادرجون...

حرف به دوره کارآموزیم رسید، دوره جالبی هست ، اینکه مجبوری در طول روز حداقل با 70نفر آدم مختلف از سراسر ایران تلفنی صحبت کنی و راهنماییشون کنی. گاهی جدا لهجه هاشون متوجه نمیشم. اما بامزه است... از دست بعضیاشون کلی میخندم ، از دست بعضیا حرص میخورم. طرف مودم ایرانسل داره، زنگ زده به مبین نت میگه من قطع هستم چی کار کنم؟؟؟ جدا من جواب این آدم چی باید بدم؟؟؟ یکی دیگه پوست منو کنده و 20دقیقه طول کشیده تا راهنماییش کردم و مشکلش حل شد بعد میگه خانم شیرازی شما چه مهربونی!!!! حالا من تو دلم دارم فحش نثارش میکنما... شب میرسم خونه کلی خاطره برا مامانینا دارم که بگم.

بگذریم...

این چند روز یه ویژگی خیلی بارز و فراگیر افراد داره به چشمم میاد و تا حدی خودم هم دارم. و اصلا هم خوب نیست ، با مثال میگم : تا یه کار اشتباه من انجام میدم شروع میکنه به نصیحت کردن که سمیرا اینجوری باش، اونجوری باش، بعد که میری تو زندگی خودش میبینی طرف دقیقا خودش همون مشکلات تو زندگیش داره، انقدر دلم میخواد تو اینجور مواقع بهش بگم تو که انقدر خوب بلدی حرف بزنی پس چرا وضع زندگی خودت اینه؟؟؟

یا مثلا میگه سمیرا تو خیلی عصبی هستی، آروم باش ، ریلکس باش تو زندگیت... دقیقا چند روز بعد یکی خلاف میل ایشون عمل کرده بود نمیدونی چه اعصابی از خودش و دیگران خورد کرد. اومدم جملات خودش تحویل خودش بدم، بگم اگه مردی اول خودت پیادش کن.

یا یکی دیگه نشسته میگه از فلانی خوشم نمیاد، خیلی اهل غیبت و دروغ هست... چشام گرد شد که ببخشید اونوقت شما الان داری چی کار میکنی؟؟؟ شما هم که داری کار زشت همون شخص انجام میدی!!!

یا به من میگه تو خیلی زودرنجی، حرف بهت میزنن ناراحت میشی و خودت اصلاح کن. جایی بودیم یکی یه شوخی باهاش کرد تا دوروز با کسی حرف نمیزد که چرا فلانی به من اینو گفته!!! شما که اصلا زود ناراحت نمیشی!!!

کلا همگی ایرادهای دیگران بهتر از ایراد خودمون میبینیم. وقتی داریم از یکی انتقاد میکنیم و عیب کار و رفتارش گوشزد میکنیم، یادمون میره که یه لحظه فکر کنیم شاید همون ایراد خودمون هم داریم. کسی که من نصیحت میکنه باید خودش از اون مشکل و عیب پاک باشه. حق نداره من به باد انتقاد با لحن تند بگیره و بعد خودش هم همون مشکل داشته باشه. این قضیه رو ماهها روش دقت کردم و میتونم بگم حدود 95% افراد این ویژگی دارن. شما هم داری دوست عزیز. منم اوایل میگفتم ندارم، اما تو رفتارم که ریز شدم دیدم خیلی قشنگ میتونم دیگران نصیحت کنم و یه کتاب 500صفحه ای دلیل و منطق برای رفتارش بیارم ولی خودم همون عیب داشته باشم.بیاین قرار بذاریم هروقت میخوایم عیب کسی بگیم اول مطمئن بشیم که خودمون همچین اشتباهی تا به حال تو زندگیمون نکردیم و نخواهیم کرد والان هم دچارش نیستیم. من معتقدم که اگه جامعه امروز ما از لحاظ اخلاقی انقدر داره پسرفت میکنه اینه که افراد به نحوه برخورد و رفتارشون باهم توجهی ندارن. یه سری از آدما هم هستن که کلا نشستن تا تو اشتباه کنی و سریع بگن دیدی اشتباه کردی و مچت بگیرن... من چند بار مچ گیری کردم اما سر اینکه به طرف بفهمونم شما که انقدر قشنگ حرف میزنی پس چرا خودتم همونجوری هست؟؟؟ اگه حرفات تاثیر داشت که خودت اول درست میکرد ...

 

راستی عزاداری هاتون قبول باشه... ما طبق سنت هرساله هیئت خودمون رفتیم و طبق سنت سال گذشته روز تاسوعا زیارت حضرت عبدالعظیم رفتیم و چه عزاداری باحالی بود بعد نماز ظهر... صدای دسته از تو صحن مصلی میومد و این طرف هم عزاداری... بعدشم بهشت زهرا... اونجا رسما جاتون خالی بود. ناهار مهمون شهدا بودیم . چه نذری خوشمزه ای. یعنی تا حالا همچین قیمه ای نخورده بودم. بیشتر وقتمون پیش شهدای گمنام بودیم. شهدایی که مادراشون چشم انتظارشون هستن. راستی شهید وزوایی پیدا کردیم. کتاب ایشون خونده بودم اما بار اولم بود که پیششون میرفتم. اما چرا نمیتونم یادبود شهید هادی پیدا کنم؟؟؟ این بار دومی هست که میرم و دست خالی برمیگردم. حمیدرضا تلفنی خیلی آدرس داد اما پیدا نشد که نشد. حکمت این قضیه رو نمیفهمم.

آخ اینو بگم...فردای روز عاشورا با حمیدرضا و دوستاش و خانمهاشون (همون اکیپی که شبهای قدر میرفتیم) ساعت 6 صبح رفتیم حسینیه حاج آقا حق شناس... آقای پناهیان سخنرانی داشتن و بعد هم آقای عسگری شعر خوانی برای حضرت زینب کردن. مداحی نبودا ، شعر خوانی بود. نمیدونین چه حالی داشت... با ته لهجه ترکی میخوندن و وجودت با اشعارشون آتیش میزدن. یعنی میخوندن همه از خود بیخود شده بودن. خیلی عالی بود.

 

دعای برای من فراموش نشه... کی میدونه شاید پست بعدی یه عالمه خبرهای خوب گذاشته باشم که با دعاهای شما برام اتفاق افتاده باشه...

دلمان هوای کربلا دارد... التماس دعا... مهندس سمیرا J

دختر بهار و روزهای پاییزی

سلام

خوبین؟؟؟ خوشین؟؟؟

واقعا معذرت میخوام این مدت نه به وبلاگ های شما دوستانم تونستم سربزنم نه جواب نظرات بدم. بیشتر از همه هم از شهیده جان معذرت میخوام...

این روزا انقدر درگیر درس و دانشگاه و کاریابی و خودشناسی و بافتنی و موسیقی و اینا شدم که گاهی مجبورم یه لیست هفتگی بنویسم تا یادم نره که چه کارهایی میخواستم انجام بدم. یعنی تا این حدها... البته تو نت زیاد میام، ایمیلم هر لحظه چک میکنم، یاهو هم اکثرا هستم اما درکنارش کارهای دانشگاه انجام میدم. یه پیشنهادی که خواهرانه به همه توصیه میکنم نوشتن کارهای روزانه است. حتی اگر نتونی انجامش بدی اما بنویس. البته همیشه عزیزانی هستن که جفت پا تشریف میارن تو برنامه روزانه، اما بنویس... نکات خوبی میتونی ازش دربیاری. و اینکه سعی کن روزانه یه حساب کتاب کارهایی که انجام دادی بنویسی. مثلا آخر شب یا وسط روز بنویس از این ساعت تا این ساعت چه کردی. من اینجوری دارم سعی میکنم کارهای بی خودی که انجام میدم مدیریت کنم و بیشتر روی کارهای روزانم تمرکز کنم. راستی برای کارهای روزانه حتما یه تایمی حدودی براشون تعیین کن. مثلا برنامه خود من:

درس 4ساعت – اینترنت 4ساعت – کارهای خونه 2ساعت – بافتنی 1ساعت – دف 1ساعت

مثال بود.

خب بریم سراغ یه خبر دیگه. شال گردنی که برای خودم بافتم به اتمام رسید و از اونجایی که خواهری (فاطمه) خیلی دوست داشت که یه شال صورتی هم برای اون ببافم، یکی هم برای تولدش بافتم. تعریف از خود نباشه کارم خیلی تمیز و قشنگ شده. هرکی میبینه عاشقشون میشه. حالا شال من و فاطمه جونم یه جور شده. هنوز بهش ندادم. تولدش هفته دیگه است... ماشالله انقدر بزرگ شده. هرجا هم میریم منو خواهری صدا میکنه. از اونجایی که خیلی شبیه بچگیای خودمه، غریبه ها فکر میکنن جدا خواهریم. کلاس قرآن که میبردمش همه میگفتن ماشالله بهت نمیاد یه دختر بزرگ داشته باشی. ماهم همه جا میگفتیم آره دیگه دخترمه و زود ازدواج کردم J ... من کلا تو وجودم آزار و اذیت و سرکار گذاشتن هست J

سالگرد فوت مادربزگی عزیزم هم گذشت. خیلی حس بدی بود. جمع شدن فامیل دوست دارم اما جمع فامیل بابا بدون مادربزرگی اصلا دوست ندارم. یه جورایی دلم نمیخواد دیگه خیلیا رو ببینم. دلم برای مادربزرگی تنگ شده. کاش روزها برمیگشتن و میتونستم بهش خدمت کنم. حسرت دارم.

کلاس دف خوب پیش میره. نسبتا استعداد خوبی دارم. ضربه دستم خیلی محکمه و از صدای بلندش خوشم میاد.

راستی اگر خدا بخواد دارم همسایه حاج آقا جاودان میشم... دعا کنین که این اتفاق بیفته... از اینکه تو حوالی ایشون باشم خیلی حس خوب بهم میده. این چند روز که گهگاه اونجا رفتم عالی بود... حس شبهای قدر داشتم. همش مردم میدیدم که با صورتهای نورانی دارن میرن سمت خونه هاشون... خودمونیما خیابون مجاهدین اسلام چه خیابون آروم و مذهبی هست... افراد بدحجاب خیلی کمه و چادریاش هم واقعا چادری هستن... میگما از یه طرف دیگه هم دارم همسایه آقا لاریجانی و بروبچ نماینده میشم. نزدیکه خانه ملت شدم دیگه. اگه کاری ، پیغامی پسغامی برای دوستان نماینده دارین بگین حتما میرسونم.

خب برا الان کافیه... بازهم توصیه میکنم که هرچی زودتر برنامه نویسی روزانتون شروع کنین. حتی اگر خونه دار یا مغازه دار و کارمند هستین.

درضمن من خشک مقدسه هم نیستم J

التماس دعا...

مسافر حرم یار هستم...

سلام

دوستان این روزها خوبم... خوب که چه عرض کنم یه چیزی اونورتر J ... سفرنامه کاشان ناقص میذارم بمونه...

اومدم بگم بدی ازم دیدین حلالم کنین... خوبی که درحق شما دوستان نکردم، برای خیلیا هم دردسر بودم... امیدم به بخشش هست، زائر حرم امام رئوف هستم... اونجا دعاگوی همگی هستم... اگر دعای خاصی مدنظر دارین حتما برام پیام بذارین. سعی میکنم بیام بخونم... تا الان دعاهایی که ازم خواستن بیشتر برای ازدواج و خوشبختی بچه هایی بوده که تازه میخوان زندگی مشترکشونو شروع کنن.. انشالله بتونم برای همه دعا کنم... دعا، سوره یس و نماز ... هرجور که خودتون دوست دارین درخدمتم... اگر نتونستم چک کنم دیگه ازم ناراحت نشینا...

پدر همسر قوی عاشق عزیزم به رحمت خدا پیوستند... از خدای مهربون برای این پدر عزیز طلب رحمت و مغفرت میکنم... لطفا برای شادی روح ایشون فاتحه ای بخونین...

یاد مادربزرگ خدابیامرزم افتادم... چند وقتی هست که تو فکرمه... دلم براش تنگ شده...

نکته آخر ریتم نوشته هام احتمالا عوض بشه... یه جورایی میخوام تو زندگیم ریز بشم... یه بنده خدایی دیده من نسبت به خودم و زندگی شخصیم تغییر داده... دارم سعی میکنم سمیرای واقعی پیدا کنم... راستی میشه برای کار پیدا کردن من دعا کنین؟؟؟

دوستان حال و هوایی دارم که مپرس... دلم میلرزه... توکل به خدا این سفر میرم. امیدوارم بار معنوی خوبی برام داشته باشه...

التماس دعا

سفرنامه کاشان 1

سلام

شما سفرنامه کاشان – قمصر مرا میخوانید...

ساعت حرکت : 8صبح ... ساعت رسیدن : 11:10   توقف ده دقیقه ای در مارال ستاره. زود رسیدیم.

حس و حال خوبی دارم... بعد 1سال و نیم دوباره اومدم توی این جاده.... چه خاطره ها که از این مسیر ندارم. چه روزهایی که این اتوبان تنها یار و یاور من نبوده. چه لحظه هایی که از تنها گز کردن این راه به ستوه نیومدم ... هرچی که بود تموم شده... من الان یه خانم مهندس هستم. رفت و آمد این جاده منو بزرگ کرد و حتی به قول دوستان گرگ جاده ها شدم...

چون عمه قمصر منتظرمون هست یه راست میریم اونجا و وارد کاشان نمیشیم. دلم میخواد برم تو شهر و دانشگاه بچرخم. دلم میخواد خاطراتم خوب یا بد زنده کنم. وارد خونه عمه میشیم. خونه ویلایی هست. من اینجا زیاد میومدم و درس میخوندم. اتاق سمت راست طبقه بالا مال من بود. رفتم تو تراس. سمیرا رو میدیدم که کتابا و جزوه هاش دورش هست و با حسرت داره فکر میکنه پس این درسش کی تموم میشه و برمیگرده خونه... خندم گرفت... اون روزها گذشت و من الان خونه هستم و گاهیم ته دلم حسرت اون روزها رو میخورم... همه آدمها اینجوری هستن یا فقط من اینجوریم؟؟؟ وقتی دارم قدر نمیدونم و وقتی که ندارم حسرت میخورم. این یه معضل هست. باید تو اولین فرصت این مشکلم با خودم حل کنم. با دوتا پسرها میریم یه دوری تو قمصر میزنیم. چقدر سگ زیاده. محسن میگه با انسان کاری ندارن اما من میترسم. یه کوچه باغ پیدا میکنیم و شروع میکنیم به عکس گرفتن و شوخی درمورد سگها... برمیگردیم... دوباره با عمه و مامان و بابا برای خرید بیرون میریم... دلم گرفته... برمیگردیم خونه... مثل اونوقتا شدم که تو خوابگاه تنها بودم.همیشه تو این شرایط فکر میکردم اگر خانوادم پیشم باشن اینجوری نمیشم. ولی الان که خانوادم هستن ، پس دیگه چی شده... میریم تو حیاط رو تخت میشینیم... بحث میرسه به ازدواج حمیدرضا... اینجور که معلومه من فقط موافق هستم و همه عقیده دارند که زوده... آخرش همه کاسه کوزه ها سر من شکسته میشه که من حمیدرضا رو دارم لوسش میکنم و من دارم تشویقش میکنم... نمیدونم... من فقط اینو قبول دارم که من حمیدرضا رو از جونم بیشتر دوست دارم... اذان میدن... حمیدرضا میره مسجد و بقیه هم تو خونه نماز میخونیم. حالم هنوز خوب نیست... به یکی از دوستان دانشگاهیم اس میدم که من کاشانم و حالم گرفته است. میگه چرا رفتی، اونجا خاطرات عذاب آور داره؟؟ به یکی دیگه گفتم میگه دیونه ای اونجا رفتی؟؟؟ چند روز پیش هم تو فیس بوک به بچه های خوابگاه گفتم. هرکس یه جور اعتراض کرد... چرا؟؟؟ واقعا همه خاطراتم دردآوره؟؟؟ کی باعث شد من 4سال از بهترین روزهای عمرم دور از خونه بمونم؟؟؟ واقعا کسی غیر از خودم مسببش بود؟؟؟ کاری به دیگران ندارم. اما من تو این شهر بزرگ شدم و به بلوغ قکری رسیدم. من اینجا یادگرفتم چه جوری باید از خودم مواظبت کنم. من اینجا آداب معاشرت با همه نوع فرهنگی یاد گرفتم. هم اتاقی داشتم از اهواز، شیراز، مشهد، کرج، بابل، قم ، اصفهان... من مدیون این شهر هستم. وقتی خودمو با سمان مقایسه میکنم، تفاوت ها رو درک میکنم. سمان دانشجوی عمران دانشگاه تهران،بهترین رشته و بهترین دانشگاه. من دانشجوی کامپیوتر آزاد کاشان، رشته نسبتا عالی با دانشگاهی متوسط... قبول دارم سمان از لحاظ درسی و موقعیت شغلی آینده از من خیلی جلوتر هست و من به گرد پاشم نمیرسم. اما از لحاظ روحی و متکی به خود بودن و استقلال سمان به من نمیرسه... خدا چقدر قشنگ آدم ها رو سرجاشون میذاره... من باید یه سری مسائل تجربه میکردم. باید معنی استقلال درک میکردم، راستش درس خوندن اهمیت زیادی برام نداره. من میخوام درس بخونم که زندگی کنم. درسم باید درخدمت زندگیم باشه ولی سمان درس براش مهمترین مساله است... پس خدا اینجوری میچینه: من که زندگی برام مهمه رو میذاره کاشان تا تجربه کسب کنم و سمان هم که درس براش مهمه رو میذاره تو بهترین دانشگاه ایران تا دانشجوی نمونه باشه، جز دانشجویان استعداد درخشان هست خواهری...

خداجون ممنونم. عاشق حکمت هات هستم که هیچوقت همون موقع نمیفهمم...  

الانم تو اتاق خودم رو تخت خودم تو قمصر دارم مینویسم. ساعت به وقت محلی :     11:54

سمیرا بخاطر همه اشتباهاتش ببخش...

سلام

خوبین؟؟؟ شکر خدا... همه چی خوبه... ثبت نام دانشگاه انجام شد... کارت دانشجوییم هفته دیگه باید برم بگیرم... دانشجوی دانشگاه تهران بودن حس خوبی داره، بار اول بود که وارد دانشگاه تهران میشدم و ازم نمیپرسیدن خانم دانشجو اینجا هستین و من بگم نه...

بگذریم از این مسائل...امشب اومدم اینجا تا از یه درد بنویسم... دردی که چند ماهه همرامه و نتونستم بخاطرش دم بزنم... امشب اومدم بگم...

یه روزی روزگاری یه دوستی داشتم خیلی برام عزیز بود. انقدر عزیز بود که مثل سمان دوستش داشتم و دارم، باهم کلی نقشه میکشیدیم و رویا میساختیم ، اصلا رو زمین بند نبودیم. یه جاده داشتیم که باهم پیش میرفتیم... تا اینجا همه چی خوب بود...تا اینکه سروکله اشتباهات من پیدا شد. من خیلی تو زندگیم اشتباه کردم و شاید تنها کسی که از اکثریتش خبر داره دوست جون بود... خیلی کمک کرد، گاهی همراهیم کرد و گاهی جلوم ایستاد تا مانعم بشه... گاهی من مهربونیاش فهمیدم و گاهی هم نه...بعد از فارغ التحصیلیم بود که تمام معادلات زندگیم بهم ریخت. وقتی از کاشان برگشتم تازه فهمیدم خیلی از مسائل تو حرف و رویا قشنگ هستن و با واقعیت فرق دارن... یه مدت زندگی اونجور که من میخواستم پیش نرفت، همه چی بهم ریخته شد، کلا اون سمیرای سابق نبودم. به خودم بد کردم و بیشتر از همه به دوست جون بد کردم...بی طاقت شدم و ناخواسته با دوست جون بد صحبت کردم. گلایه کردم و از همه چی ایراد گرفتم. دل شکوندم... دوست جون از من رنجید، انقدر که دیگه ترجیح داد قید خواهری با منو بزنه... سعی کردم صحبت کنم و معذرت خواهی کنم ولی کار من از معذرت خواهی گذشته... دوست جون گفت جبران کن... چند ماه رفتم که جبران کنم. اما چی جبران کنم؟؟؟ دل شکسته؟؟؟ مگه میشه؟؟؟ ماجرای من شده مثل اون  جمله که میگه میبخشم ولی فراموش نمیکنم. منو بخشیده ولی انقدر کارم زشت بوده که نمیتونه فراموش کنه. حدود 7ماه از اون ماجرا گذشته ولی نه دیداری ، نه صحبتی ، نه اس ام اسی... آخرین دیدارمون به واسطه علی اصغر امام حسین بود... امشب دلم میخواد خیلی چیزا بگم. از دردم بگم... از درد تنهاییم بگم. دوست من، تو که میدونی من جز تو هیچ دوستی ندارم، تو که میدونی من کوه اشتباهات هستم، تو که میدونی من زودرنج هستم، تو که میدونی من عصبانی میشم فقط میخوام خودمو راحت کنم...نمیخوام برای اشتباهاتم توجیه بیارم که میدونم بدتر از خود گناهه. من توقع ندارم تو همه این ها رو درمورد من مراعات کنی، توقع ندارم هیچ کس این لطف درحقم بکنه... میدونم انقدر تو این سال ها اذیتت کردم که دیگه بریدی، دیگه گفتی تا کی باید سمیرا و اشتباهاتش تحمل کنم و هیچی نگم؟؟؟ تا کی به سمیرا لطف کنم و نفهمه؟؟؟ ... ولی فراموش نکن من سمیرا هستم... سمیرایی که برای دیدنت داره پرپر میزنه، وقتی میگم دلم برات تنگ شده میخوام ببینمت، به جای جواب برام لایک میزنی یعنی نه، یعنی برو هنوز نمیخوام ببینمت، یعنی زشتی حرفات هنوز جلوی چشامه. سمیرایی که با اون لایک خورد میشه... این روزا خیلی چشم انتظار بودم که یه زنگ بزنی و قبولیم تبریک بگی، پیام دادی ولی اونم خودم بهت یادآوری کردم.هرچقدر هم که سرت شلوغ باشه و درگیر کار باشی، مطمئنم که جوابای ارشد فراموش نمیکنی، مطمئنم که فراموش نمیکنی منم کنکور دادم،  روز ثبت نام خواستم بهت زنگ بزنم بگم دوستم بیا باهم بریم. بیا بریم شاید یه رویا از اون همه رویامون واقعیت پیدا کنه. اما میدونستم اگر بگم با بهانه کار مواجهه میشم... دوست من این روزا داره بهم سخت میگذره... همه چی خوبه ولی غم دارم. غمی که نه تو نت میتونم بگم نه با تلفن و اس ام اس... غمی که نمیتونم با یه جمله خب بگو چی شده، جواب بدم...باید باهم باشی تا غمم بفهمی... این روزا که دنبال کار دارم میدوم یه همدم میخوام، یکی که دلداریم بده، یکی که پشتم وایسه و بگه همه چی درست میشه، بگه روزی دست خداست... نیستی... گاهی فکر میکنم دارم تاوان سال قبل پس میدم. سال قبل بعد اومدن جواب های ارشد... من اون روزا با سمان خیلی مشورت کردم. به این نتیجه رسیدیم یه مدت سکوت کنم تا تو راحت باشی... آره، این روزای تنهایی من تاوان اون روزهای تنها گذاشتنت بود... کاش میتونستم بگم که اون روزا چقدر دلم میخواست دلداریت بدم. میدونم الان تو به فکرم هستی، میدونم برام دعا میکنی، میدونم به یاد رویاهامون هستی...اما دوست جون باور کن این روزها بهت احتیاج دارم. این روزهای سخت باید باشی تا بهت تکیه کنم. تو اشتباه منو تکرار نکن. من از نبودم خیلی حسرت میخورم. از اینکه روزهایی که باید میبودم و نبودم. از اینکه نتونستم برات خواهر خوبی باشم، نتونستم همسفر باشم... وقتی یاد گذشته میفتم فقط برام حسرت مونده... من این مدت سعی کردم بزرگ بشم، سعی کردم قد و قواره تو بشم. نمیدونم شدم یا نه... بخدا هنوز منتظرم تا یه روز صبح برسه و باهم زیارت حضرت عبدالعظیم بریم...  

دوستم من برای تمام اشتباهاتم معذرت میخوام... من میخوام که دوستیمون مثل سابق بشه... من از این برزخ دوستیمون نجات بده... برای بخششم متوسل شدم به شش ماهه امام...

میدونم بد کردم ... اما این بارم مثل همیشه تو بزرگی کن...

با تمام وجودم دوست دارم...

++ نظرات این پست تایید نمیشوند و به صورت خصوصی در وبلاگ خودتان پاسخ داده میشوند. التماس دعا

بهشت رفته بودم

سلام

امروز بهشت رفته بودم... امام زمان هم اومدن...خیلیا بودن... نمیدونی چه حالی بود... بوی بهشت میومد... بهشت از شلمچه و فاو آورده بودن تهران... 92شهید گمنام... همه برای بدرقه 92شهید اومده بودن... دل من مطمئن بود که امام زمان هم برای بدرقه 92شهید اومدن... ملائک هم بودن... اون همه جمعیت اومده بود ولی سرو صدایی درکار نبود... همه بدون حرف میرفتن جلوی تابوت ها... تنها چیزی که بود گریه و ناله بود... بین جمعیت به سمت ماشین ها حرکت میکردیم، فکرم آشفته بود... شهدا سمیرا رو طلبیدن... صبح که از خونه زدیم بیرون یه نیت کردم... معلوم نیست خواهر این شهدای گمنام کجا هستن، من امروز میرم جای خواهرشون، میرم براشون عزاداری و گریه کنم، میرم که یه وقت فکر نکنن غریب هستن، منم خواهرشون... صلوات میفرستادم... اولین ماشین که دیدم نتونستم تکون بخورم... آخه من کجا و خواهر این عزیزان کجا... من رو سیاه بین این همه فرشته چی کار میکنم؟؟؟ خودشون بردنم جلو... بردنم جلوی اولین تابوت... نگاه میکردم... دلم لرزید... دستم به سمت تابوت بالا بردم... خدایا این منم؟؟؟ دستم که رسید اشکم فرو ریخت... گفتم و گفتم... از بی معرفتی خودم گفتم، از اینکه گاهی عکس راهشون حرکت میکنم گفتم، هرچی تو دل داشتم گفتم... برای پدرو مادرم دعا کردم... برای خواهر و برادرهام... برای دوستان حقیقی و مجازیم... دوستانی که ندیدمشون ولی برام عزیز بودن... برای همگی یه دعای مشترک کردم... روز قیامت شفاعت ما رو هم بکنن... اون همه گریه و ناله بود ولی فضا پر بود از انرژی های مثبت که فقط باید جذبشون میکردی... تو اون همه شلوغی کسی نمیگفت برو کنار، هل نده، همه آروم بودن... ماشین ها حرکت کردن، صدای نوحه میومد... به یاد تاسوعای 67 جماران، همه میخوندن : ای اهل حرم میر و علمدار نیامد... علمدار نیامد     سقای حسین سید و سالار نیامد... علمدار نیامد

یکی سینه میزد و یکی رو سرش میزد... عزاداری برای امام حسین جلوی امام زمان چه کیفی داره...همه با هم کجایید ای شهیدان خدایی میخوندن... شهدا جلوت باشن و این بخونی... عاشورایی بودا... دل کندن از اون حال و هوا سخت بود...  این دل کندن پارسال تو حرم امام رضا روز آخر داشتم...پام نمیکشید که از حرم بیرون بیام... امروز هم نمیتونستم... با 92 شهید قول و قرار گذاشتم... خواهرتون امروز اومد، خودتون خواستین که بیاد، دیدارمون باشه برای اون دنیا... دلم میخواست دنبال ماشین ها بدوم... خدایا شکرت...    

خوشحالم که رزق و روزی امروز منو خدا اینجا قرار داده... امیدوارم بتونم راه این عزیزان ادامه بدم...

کجایید ای شهیدان خدایی بلاجویان دشت کربلایی

 

++ برای امروز به خیلیا خبر دادم که همرام بیان... متاسفانه هرکی یه جور مشغله داشت... دیشب آخرشب حمیدرضا هیئت بود بهش اس ام اس دادم که باهام میاد؟؟؟ اونم جواب نداد... مطمئن شدم که نطلبیدن... حمیدرضا ساعت 1شب گفت که بریم... روزی حمیدرضا اونجا بوده...

++ قول داده بودم از حاج آقا دولابی و حاج آقا جاودان بنویسم که نشد...

++ ارشد قبول شدم... یه دنیا تشکر از قوی عزیزم که این همه به فکر من هست و نگرانمه... دنبال کار هستم... اگر کسی تو تهران کاری مناسب برام میشناسه خوشحال میشم بگه... مهندس کامپیوتر هستم و الان دانشجوی ارشد مدریت MBA گرایش مدیریت استراتژی هستم...اگر اطلاعات بیشتر لازم بود بپرسین میگم

++التماس دعا

 

دختر بهار از ازدواج بچه مذهبی ها و طلبه ها میگه

سلام

خوبین؟؟؟ عید همگی با تاخیر فراوان مبارک... انشالله تا ماه رمضان بعدی همگی پاک بمونیم و حق الناسی هم گردنمون نباشه.

چند روز میخوام بنویسم ولی هی صبر میکنم، انگار اتفاقات سلسله وار دارن افکار منو کامل میکنن.

اول یه حدیث بگم :

رسول اکرم میفرماید: کسی که از ترس مشکلات مالی ازدواج نکند، به خداوند گمان بد برده است.

گفته بودم که شبهای قدر با دوستان حمیدرضا و همسرانشون حسینیه مرحوم آیت الله حق شناس میرفتیم. تو این 3شب یه چیزی خیلی توجه منو به خودش جلب کرد و اون نکته احترامی بود که این آقایون به همسرانشون میذاشتن. از این احترام ها و قربون صدقه های الکی نه ها، احترام واقعی...رفتارهایی ازشون دیدم که خیلی وقت بود تو دنیای واقعی نه دیده بودم و نه شنیده بودم. از سلام و احوالپرسی کردن بگیر تا وقتی میخواستن برای چندساعت ازهم خداحافظی کنن که انگار برای سالیان سال میخوان از هم دور بشن. یکی از دوستان طلبه بودن و رفتار ایشون با خانمش عالی بود. برای اینکه خانمش چند قدم کمتر پیاده بره همه کاری کرد و ماشین تا جایی که میتونست نزدیک حسینیه برد و تازه کلیم معذرت خواهی واسه مسیر پیاده روی کردن!!! و یا چقدر ناراحت شدن وقتی فهمیدن که خانمها تو محیط باز نشستن و آقایون تو محیط حسینیه!!! چون محل نشستن اونا خنکتر و راحتتر بوده و جالب بود وقتی فهمیدم روز 21رمضان این آقای روحانی(همون طلبه موردنظر) و همسرش برای اقامه نماز ظهر و عصر بیت رهبری رفتن و ایشون با هزار زحمت خودش به آقا رسونده و چفیه ایشون برای خانمش گرفته. و نکات ریزی ایشون رعایت میکرد که به جرات میتونم بگم خیلی از پسرهای سن و سال ما فکرشم نمیکنن چه برسه به عمل. وقتی با خانمشون صحبت میکردن لحن صداشون عوض میشد. تو صداشون مهربونی موج میزد و این تغییر لحن صداشون به وضوح میشد فهمید. با ذوق و شوق از حال و احوال خانمشون میپرسیدن . نیم ساعت تو ماشین منتظر خانومش نشست بدون اینکه بعدش یه کلام غر بزنن.

ببخشید تو این چندماه گذشته انقدر دوستان خودم از روابطشون با همسرانشون بد گفته بودن که دیگه منم داشتم به این نتیجه میرسیدم که نسل آقایون خوب همزمان با ماموت ها منقرض شده اما با دیدن آقای طلبه نظرم به دوچیز عوض شد. 1- نسبت به جامعه روحانیت و طلبه های محترم. راستش اصلا فکر نمیکردم یک روحانی هم بتونه عاشق همسرش باشه و یا حاضر باشه بخاطر خانمش وقت سحرمغازه کله پاچه بره... 2- نسبت به آقایون. مرد مهربون عاشق هنوز هم هست ...

دوستانم میگفتن مردها ظالم و خودرای هستن. احترام فقط برای مادرهاشون بلدن، میگفتن خدا کلا مرد آفریده برای غر زدن و ایراد الکی گرفتن. میگفتن اونجا که باید غیرت خرج کنن روشن فکر میشن و اونجا هم که اصلا به رگ غیرت احتیاجی نیست، غیرتشون فوران میکنه.

با بابا سر این موضوع خیلی حرف زدم. بابا عقیده دارن که این تفاوتی که من الان دارم میبینم یه بخشیش برمیگرده به نوع نگاه افراد به دین. میگن اصولا مردهای مذهبی دیدشون به زن فرق میکنه(مذهبی منظورم خشکه مقدسه ای که هیچی از روح اسلام نمیدونه نیستا، اونی که اسلام واقعا میشناسه)، اینجور مردها میدونن که زن برای خدا جایگاه والایی داره و اگر هم این مرد قرار به جایی برسه بواسطه همسرش هست، پس در نتیجه احترام برای همسر و خانوادش قائله، از طرفی دخترها و پسرهای مذهبی تحملشون تو سختیها و بالا و پایین های زندگی بیشتره و اینکه زندگی سخت نمیگیرن و کمتر برای مسائل مادی غصه میخورن و مشکلات به چشم یه آزمایش نگاه میکنن... البته این حرفها دلیل نمیشه که همه همینجور باشن. اما خودم خیلی حرف های بابایی قبول دارم. چون وقتی به دوستانم که با همسرانشون مشکل دارن یا حتی دوستی که طلاق گرفت فکر میکردم دیدم اونا اعتقادات مذهبی خیلی ضعیفی دارن. تو اکثریتشون که اهل نماز و روزه هم نیستن و دقیقا از همین ناحیه ضربه خوردن، وقتی بهشون میگم برای مشکلاتتون به دین مراجعه کنین، میخندن و میگن مال 1400سال پیشه...

 من هم قبول دارم که افراد خوشبختی هم هستن که کوچکترین عقاید مذهبی ندارن ولی خوش و خرم کنار هم زندگی میکنن. من به این دسته از افراد کاری ندارم.

از این بگذریم روز عید فطر روز شلوغی واسه دوستان حمیدرضا بود. دوتا از دوستانش چشن عقدکنونشون بود و یکی دیگه عروسیش بود. 2نفر اول طلبه هستن و هر 3نفر از بچه های بسیجی و فعال مسجد هستن.

مهریه یکی از طلبه ها که متولد 72 هستن و همسرشون متولد 76 : زیارت 14 معصوم + 14سکه + 3دانگ از منزل آینده اقای داماد.البته عروس خانم سکه و خونه نمیخواستن و خانواده داماد به زور اینارو گذاشتن و موقع خطبه عقد عروس خانم سکه و خونه رو به داماد بخشید... حالا نکته جالب اینه که آقای داماد باید زیارت امام زمان رو هم برای عروس خانم فراهم کنن ،آقای داماد اعلام کرده که اگر درست زندگی کنن و گناهی درطول زندگی نداشته باشن و فقط برای رضای خدا زندگی کنن حتما زیارت امام هم نصیبشون میشه...

نکته مهم درمورد طلبه دیگر متولد 69 و عروس خانم متولد 70 : سخت گیری پدر عروس خانم قبل از مراسم عقد و در دوران تحقیق بوده. ایشون شخصا یه جلسه مفصل با داماد صحبت میکنن و همه جوره داماد به چالش میکشن. زندگی حال داماد بررسی میکنن و تمام رفتارهای ایشون زیر ذره بین بوده ... پدر عروس میخواستن مطمئن باشن که ایشون یه طلبه واقعیه و صرفا طاهر نیست... و اقای داماد از همه مراحل سربلند بیرون میاد.

نکته مهم بعدی درمورد نفرآخر... برادر عروس خانم به دوستش زنگ میزنه و میگه فلانی بیا خواستگاری خواهر من!!! برادر در جریان بوده که دوستش دنبال یه دختر خوب میگرده و به نظرش این دونفر خیلی بهم میان واسه همین واسطه میشه... یه نکته جالب : آقای داماد بعد خواستگاری های مکرر که مادرشون میرفتن، 40تا زیارت عاشورا نذر میکنن و روز چهلم دوستشون باهاش تماس میگیره که بیاین خواستگاری و خدارو شکر بهم رسیدن...

++ رسول اکرم میفرماید:

وقتی کسی به خواستگاری دخترتان آمد که از اخلاق و دین او راضی هستید، دخترتان را به ازدواجش درآورید، اگر چنین نکنید، آشوبی در زمین و فسادی بزرگ رخ خواهد داد.

++ خیلی نکته جالب گفتم... انشالله یه روز نکته جالب زندگی شما دوستان مجرد وبلاگیم بگم.

++ منظورم از روحانی طلبه ملبس هستش، من خیلی سر از درجات و پایه های حوزه درنمیارم.حالا درست گفتم؟؟؟

++ برای حمیدرضا دنبال یه کار پاره وقت هستیم که بعدش هم براش بریم خواستگاری... درسته از هممون کوچکتره ولی عرضه همسرداریش از هممون بهتره... و خودش روزی چندبار میگه که براش بریم خواستگاری. شخص خاصی رو هم در نظر نداره و انتخاب مرحله اول با من و مامان هست...یه ازدواج سنتی...

++ روزهای مهمی دارم پشت سر میذارم برام خیلی دعا کنین(ازدواج نیستا)...

++ انشالا پست بدی از حاج آقا جاودان و حاج اقا دولابی میخوام بگم.

++ حمیدرضا اصرار داره که کنکور دانشگاه علوم و حدیث حرم حضرت عبدالعظیم شرکت کنیم و میگه همه جوره تو درسا کمکت میکنم. قبول نکردم. فعلا این یکی رشته رو بزرگ کنم تا بعد ببینم چی میشه. من که اصلا عربی بلد نیستم.

سمیرا از شب قدر میگه

سلام

نماز و روزه و طاعات و عباداتتون قبول باشه. به چه شب های خوبی رسیدیم. اصلا آدم از اول ماه رمضان منتظر رسیدن این شبای عزیزه... میدونی قراره تقدیر یک ساله ات رقم بخوره. میدونی باید امشب التماس خدا کنی. میدونی خدا انقدر بخشنده و مهربونه که همه گناههای سال گذشته ات به راحتی میبخشه و فراموش میکنه فقط به شرط اینکه تو هم توبه کنی... یک سال گذشت . از شب 19 رمضان سال 91 یک سال گذشت. از شبی که من خدا رو خواندم و اوهم مرا اجابت کرد. از شبی که برای موندن پیش خدا التماسش کردم. از اینکه از دوران جاهلیت عمرم بیرون بیام... آره گذشته من دوران جاهلیته منه. وقتی خدا تو زندگیت نباشه جاهلی دیگه. وقتی نماز از روی تکلیف بخونی جاهلی  دیگه، وقتی قدر پدر و مادرت ندونی جاهلی دیگه، وقتی این همه محبت خدا رو نبینی جاهلی دیگه... جاهلیت من تموم شد. نمیگم الان دانا شدم ولی قدم اول برداشتم ، قدم اول شب 19رمضان 91 برداشتم. گفتم توبه. گفت قبول. گفتم کمک مبخوام. گفت تو راه بیفت من کنارتم . گفتم راه خودت نشونم بده. گفت دستت بده به من. گفتم اگر دلم بلرزه. گفت چشماتو ببند و به من اعتماد کن. خداجون من تو این 1سال بهت اعتماد کردم. یه جاهایی خطا کردم و به غیر دل بستم اما شاهدی که دلم با خودت بود و سریع ازشون برگشتم و خودمو تو آغوش خودت انداختم. خطا داشتم ولی تو بگذر... حاج آقا دولابی میگن "باید تمرین شاگرد بودن بکنیم. معلّم اول به شاگرد میگوید گوشَت را به من بده، بعد میگوید حواست را به من بده و بعد میگوید دلت را به من بده."  خداجون منم میخوام تمرین شاگردی کنم. گوشم دادم. گاهی صداتو میشنوم اما گاهیم شاگرد سربه هوای کلاس میشم و حواسم به شیطنتم پرت میشه. .. خداجون کمکم کن روزی برسه که بهم یگی حالا نوبت دلته. دلتو به من بده.خداجونم عاشق اون لحظه هایی هستم که من رو دور غر زدن میفتم و گله و شکایت پشت هم، اونوقت یه نگاه خوشگل بهم میکنی و میگه بنده جان تموم شد؟؟؟ حالا آروم باش و بذار من کار خودمو بکنم...عاشق اینم که میگی تو همه چی بسپار به من ، غصه هم نخور. حاج آقا دولابی میگن "جا ندارد برای روزی فردایمان غصه دار و نگران باشیم. اگر غلام خانه‌زادی پس از سال ها بر سر سفره صاحب خود نشستن و خوردن، روزی غصه دار شود و بگوید فردا من چه بخورم؟ این توهین به صاحبش است و با این غصه خوردن صاحبش را اذیت می کند. بعد از عمری روزی خدا را خوردن از مهمان بابت آنچه در مهمانی خورده است، سۆال و مۆاخذه نمی کنند. مهمان نه در دنیا و نه در آخرت، حساب و کتاب ندارد. پس صلاح در مهمان شدن است که خیر دنیا و آخرت درآن است"  منم امشب همه چی سپردم به خودت.دعام واسه ظهور امام زمانمونه، امامی که به قول مهمون برنامه ماه عسل الان ایشون منتظر ما انسان هاست تا نبودنشون درک کنیم و بفهمیم که چقدر به ایشون نیاز داریم.برای خانوادم همونهایی که بارها سر سجاده نماز ازت خواستم.برای دوستانم سلامتی و عاقبت به خیری. برای خودمم هیچی نمیخوام. میدونم هرچی برای یک سال آیندم رقم بزنی بهترینه ، فقط میخوام کمک کنی که بتونم تو این 1سال صبور باشم و انقدر بصیرت و بینش بهم بدی که حکمت کارات بفهمم. من که خوب و بد خودمو نمیتونم تشخیص بدم، همه چی سپردم دست خودت. اگر بهم بدی شکر گزارتم و اگر هم ندی شکرگزارتم.

++ امسال با افراد فوق العاده خوب و مومن یه مکان فوق العاده خوب و بهشتی برای شب نوزدهم رفتم. حضور فرشته ها رو تو اون محیط کاملا میتونستم حس کنم. شاگردان حاج آقا مجتبی تهرانی و حاج آقا خوشوقت در نبود پدرانشون خدمت حاج آقا جاودان رسیده بودن. تا حالا اون همه جمعیت مخلص خدا رو یه جا باهم ندیده بودم. البته مرحوم حاج آقا حق شناس بانی این مجلس بودن. جای همگی خالی بود.

++حاج آقا جاودان میگفتن اگر الان تو زندگیت مشکل داری برگرد ببین با پدر و مادرت چه کردی. لازم نیست سرشون داد و بیداد کنی تا دنیا و آخرت یه جا بدی، همین که وقتی مادرت باهات صحبت میکنه و یه لحظه صورتت تو هم میره،اخم نمیکنی فقط تو هم میره،کار تمومه... ایشون از نماز هم خیلی گفتن. از نماز اول وقت و درست. از اینکه نماز ضایع نکنیم.

++ اونجا وقتی اون همه خانومهای چادری دیدم یه حسی شدم. حجاب هاشون واقعی بود. چادرهاشون خیلی قشنگ سر کرده بودن. احساس کردم اگر اینا چادری هستن پس من چی هستم؟؟؟ تازشم از این چادریای بداخلاق نبودن. همگی یه احترام خاصی واسه هم قائل بودن. احساس غربت تو اون جمع داشتم.

++ حاج آقا جاودان گفتن برای همدیگه دعا کنین که اجابت بشه. یاد قانون 9تا یکی دیگران و یکی واسه خودم افتادم. انشالله که 9تای دیگران تو این شب ها فراموش نکنیم.

++ تو این شبها ببخشیم که بخشیده بشیم... انشالله امام زمان ازمون راضی باشه.

سمیرا دیو دوسر میشود...

سلام

این روزها دوباره اون سمیرای بد اخلاق، بد عنق ، اخمالو ، غر بزنه خودخواه سروکله اش پیدا شده بود. کلا سمیرایی شده بودم که از یه دیو دوسر هیچی کم نداشت. یه دیو دوسر که هرچیم میخورد سیر نمیشد، اعصاب بابا رو درسته قورت دادم، مغز مامان جان اول تیلیت کردم بعد نوش جان کردم و ... تو این واویلای دیو دوسر شدنم یه مشکل تنفسی هم پیدا کردم. این روزا موقع تنفس مشکل دارم جوری که همه نگرانم شدن... بذارین از دیو دوسر براتون بگم.

دیو دوسر انقدر کج خلق شده بود که مثل یه بچه تخس با مامانش لج کرد، سر قولی که به امام زمان داده بود نتونست بایسته و زد زیر همه چی، دیو دوسری که از همه عالم و آدم توقع داشت. خودش تو خونه حبس کرده بود و فکر میکرد هیچکس اون بیرون دوستش نداره. پیش خودش میگفت اگر برای اون بیرونیا مهم بودم یه زنگی ، تکی ، اسی میزدن یا حتی یکی قبول میکرد باهام تا دکتر بیاد. دیو دوسر احساساتش فوران کرده بود. خودش میدونست کارها و حرفاش درست نیست و اینجوری داره دیگران رو هم عذاب میده اما ادامه میداد، حتی گاهیم بدترش انجام میداد. احساس عذاب وجدان داشت دلش میخواست یه فرجی بشه تا بتونه آروم بشه و یکم خصلت فرشته ها رو پیدا کنه. یه شب همونجور که داشت به کارهاش فکر میکرد و سرش به در و دیوار و تخت میکوبید چشمش خورد به عکس روی دیوار... شهید ابراهیم هادی... احساس کرد الان وقتشه هرچی داره رو بگه و همه رو سر ایشون خالی کنه. آماده شد، گفت، حرفاشو گفت، اشک ریخت، شکوه کرد، التماس کرد، آسمون و ریسمون به هم بافت، از هردری نالید... بین اون همه گریه خوابید... دلش میخواست خواب ببینه... توی خواب یکی بهش بگه که همه حرفاتو شنیدیم، صبر کن...اما ندید... صبح برای سحری بیدار شد، عجب آرامشی تو خودش حس میکرد. انگار اصلا دیشب اون همه گریه و شیون نکرده... اما خجالت میکشید سر میز سحر با دیگران رودر رو بشه ، یاد اون همه غرها و بد اخلاقیاش افتاد، میدونست مامان و بابا از کم محلیش چیزی به دل نگرفتن ولی خجالت میکشید... دودل رو تختش نشسته بود که بره یا نه... صدای تلویزیون برنامه ماه خدا رو شنید، از ولادت امام حسن مجتبی داشت میگفت... یه روز مونده بود ولی حرف ایشون بود... متوسل شد به ایشون... شروع کرد به حرف زدن: امام عزیزم من اگر بی طاقتی میکنم پای کوچیک بودن روحمه، شما منو ببخشید. شما واسطه بشید که خدا و مامان و بابا منو ببخشن، هرچی باشه مامانینا به شما خیلی ارادت دارن، چون دوست داشتن که تولد من با تولد شما نزدیک هم باشه و این فاصله 10 روز شد. میخواستن اینجوری زندگی من متبرک بشه . ما هرچی داریم از شما داریم. بدم ولی شیعه ام. حب شما تو دلم هست، دوست دارم روحم بزرگ بشه ، دوست دارم منم از این دریای عظیم مستفیض بشم، دوست دارم راهی جز رضایت شما نرم ولی این بی طاقتیم داره کار دستم میده. آره روزی صد بار میگم به خدا توکل کردم ولی تو عمل نمیتونم از ته دل به خدا اعتماد کنم، ضغف ایمانمه، اینکه اگه کسی بهم بگه به من اعتماد داشته باش، اعتماد میکنم و میذارم هرکاری که بخواد انجام بده، حتی اگر از اعتمادم سواستفاده کنه ولی با خدا اینجوری نیستم . من دوست دارم این ضعف هام جبران کنم.  حالا که دلم آروم گرفته شما هم به دل مامانینا بندازین که ببخشن. شما کریم اهل بیت هستین.ما هم چشممون به شماست... دیو دوسر یه بسم الله میگه و میره سمت میز... خدای من همه چی خوبه، همه انگار مهربونتر شدن... از اون لحظه همه چی به حالت قبل برمیگرده حتی بهتر از قبل... فردا عصر سرکلاس دارم درس میدم خاله ای زنگ زده که فردا آماده باش میام دنبالت بریم برای آزمایش و تست سلامت ریه...سمان اس داده که خواهری خودم باهات میام... دیو دوسر قلبش روشن میشه... شیطون نتونست بیشتر از این اذیتش کنه. با امیدی که اون روز سحر امام حسن مجتبی بهش داد، تونست حال این شیطون بگیره که تو این ماه رمضان عزیز از غل و زنجیر فرار کرده بود .

دیو دوسر میدونه تا فرشته شدن راه زیادی باید بره ولی الان یه حس خوب داره، ته قلبش آروم شده...

میشه برای دیو دوسر دعا کنین؟؟؟

++ کتاب طوبای محبت مجموعه سخنرانی های حاج آقا دولابی واقعا عالیه... توصیه اکید میکنم بخونین. حتما یه بخش هاییش براتون میذارم. کتاب خوب لطفا بهم معرفی کنین.

++ برای یه نی نی لطفا خیلی دعا کنین... لطفا دعاهای عربی قشنگ یادم بدین...

++ بعد از اون شب مشکل تنفسم خیلی بهتر شد... من هم فعلا تصمیمی برای درمان نگرفتم. بره واسه بعد از ماه رمضان.

پست بعدی یکم بهتر مینویسم. التماس دعا شدید دارم...

روزهای که در پی هم می آیند.

سلام

خوب هستین؟؟؟؟ نماز و روزه و عباداتتون قبول باشه

اول از همه از نبودنم معذرت میخوام، دوم از همه از بانو و همسرشون خیلی تشکر میکنم که حواسشون به من هست... نکته خیلی ظریفی درمورد پست قبل اشاره کردن که باعث شد من حذفش کنم... یک دنیا تشکر بانوجون.... راستی از دیگر دوستان که بهم سرزدن ممنونم. این یک ماه خواننده های جدیدی داشتیم.

این چند روز که دیر اومدم واسه نوشتن ،راستش یکم دست و دلم به خوب نوشتن نمیرفت(یعنی مینوشتم اما به دلم نمیچسبید و پاکش میکردم.)  و دلیل دیگه این که یکم ذهن و سرم مشغول بود. شخصی یه پروژه کوچولو سفارش داده بود که براش طراحی کنم و بدجور منو درگیر خودش کرده بود. پروژه با زبان php. یک فرم عضویت برای سایتش طراحی کردم و اینکه افراد عضو شده بتوانن وارد سایت بشن و از امکانات استفاده کنن و یک فرم تماس با ما... چند روز کار و زندگیمو تعطیل کردم تا تونستم انجام بدمش. البته برای یه آدم حرفه ای شاید چند ساعت بیشتر وقت نبره ولی برای من مبتدی خیلی سخت بود. چندجا به مشکل برخوردم و برای یکیش به چند نفر میل زدم و کمک خواستم و از بین اونا فقط استاد php  جواب دادند و کدهای برناممو کامل خوندند و کمک کردند... البته کمک اصلی یه دعا بهم کرد :"اللهم اخرجنی من ظلمات الوهم و ادرکنی به نور الفهم ،اللهم افتح علینا ابواب رحمتک وانشر علینا خرائن علومک "  هربار که تو یه قسمت کد گیر میکردم، این دعا رو میخوندم و بعد چند دقیقه ایراد کارمو میفهمیدم. این دعا یادگار روزهای کنکور سال گذشته است. پارسال همچین روزهایی استارت شروع درس خوندن زدم و هرروز صبح اول این دعا رو میخوندم... چقدر دلم هوای افطاری های دانشگاه خواجه نصیر کرده... خداجون سرانجام این کنکور سپردم به خودت. هرچی بشه راضیم به رضای تو...

راستی با ماه رمضان چه میکنین؟؟؟گوش شیطون کر من امسال زیادی سرحالم.. خوابم به شدت کم شده ولی کلا شاد و شنگولم. تازه 3روز در هفته ساعت 5تا 7 عصر هم یه موسسه کلاس بهم داده و باید اونجا با پسرهای بزرگسال سرو کله بزنم. اگر یه لحظه ساکت بشم و یا بشینم کلاسم از دستم رفته... ولی ساعت 7که میشه بازم سرخوشم... تا الان دانش آموزای پسرم بیشتر از 12سال نبودن و این اولین تجربه تدریس من به پسرهای بالاتر از 18ساله است... تجربه سخت ولی جالب!!! 

حمیدرضا داداش کوچیکه عزیزم هم رفته پابوس امام رضا. نیت 10روزه کرده و 10روز پیش امام رئوف میمونه. دارم از حسادت جون میدم. آخه منم دوست داشتم که همچین سعادتی نصیبم میشد. 10روز پیش امام رضا باشی و روزه بگیری و مناجات و دعا...وای که فکرشم منو تا اوج رویا میبره...شکر خدا نصیب حمیدرضا شد... دلم برای حمیدرضا تنگ شده. جاش خیلی تو خونه مخصوصا تو اتاق من خالیه. اتاق بدون حمیدرضا سوت و کوره.تا میرسه تو اتاق نوحه یا مناجات و یا کلا سخنرانی یکی از علما رو میذاره. کتاب های مذهبیش هم که همیشه کنار اتاق پخش و پلاست... دیروز زنگ زد و گفت میخواد بعد مشهد یه راست بره ساری مزار شهیدعلمدار. منم گفتم بدون من حق نداری بری، بعدم گفتم: شهید علمدار، لطفا این حمیدرضا رو تنهایی نطلب، باید باهم بیایم. حمیدرضا میخواد جوری بره که یه شب تا صبح کنار مزار ایشون بمونه و میگه تو باهام باشی سختمه، از طرفی هم میگه نمیتونم بذارمت تنهایی تو هتل... این شده که ما هنوز سر ساری رفتن باهم دعوا داریم. اما هرجور شده باید ساری برم...

راستی پست قبل نوشتم که داریم با بابا یه کارهایی انجام میدیم و اگر جور شد میگم. حالا جور شد. من و بابا با همدیگه شروع کردیم دف یاد گرفتن. یکی از دوستان من هفته ای یه بار میاد خونمون و بهمون یاد میده. دف واقعا ساز سختیه... اما تو همین چند روز بهش وابسته شدم. البته نظر دوست استادم اینه که بابام استعداد بیشتری داره... خیلی خوشحالم که با باباجونم باهم داریم دف یاد میگیریم. فوق العاده عالیه... پدر و دختری تمرین میکنیم...

راستی دوستان کسی نمایشگاه قرآن نمیره و منم با خودش ببره؟؟؟؟ تنهایی حوصله رفتن ندارم.

الان که داشتم این متن مینوشتم یه اس ام اس به دوستی دادم که در جوابش اینو گفته و بدجور دل من برای دقایقی لرزوند: "امام علی ع : الاستقامة الاستقامة ، ثم الصبر الصبر..." خداجون شکرت ... تو اوج خستگی این اس ام اس خیلی آرومم کرد.

بچه ها این روزها وقت افطار و سحر همدیگرو خیلی دعا کنیم. ان شالله که همگی عاقبت به خیر بشیم....

ادامه مطلب ماجرای کارمه...

ادامه نوشته

دختر بهار و خرداد

سلام

این روزا انگار دوباره فیلم یاد هندستون کرده... بماند که چی شده و چی نشده... این روزا مثل قدیم ندیما بود که یهو همه وجودم پر میشد از حس های خوب، الانم پرم... پر از شور و حال. پر از انرژی... همش حس میکنم که باید یه کاری انجام بدم وگرنه دیر میشه... خودم هم نمیدونم چه کاری و چی اصلا دیر میشه ، فقط میدونم که دیر میشه...این حال و هوا رو چند روز دارم ولی انرژی برای انجام یه کار از روز دوشنبه (13خرداد) که یه مراسم رسمی رفتیم پیدا کردم. مراسم هفتمین شب وفات یکی از اقوام فوق العاده دورمون که ایران هم نیستن ولی از طرفیم نسبتمون جوریم بود که نرفتنمون شاید بد بود. اتفاق خاصی نیفتاد و آدم خاصی اونجا ندیدم...ولی حال و هوام عوض کرد.     

 برنامه نویسی php داره به جاهای سختش میرسه و منم گاهی این وسطا حوصلم تموم میشه. هفته گذشته حوصلم سرکلاس تموم شد، جوری که نشستن سرکلاس داشت دیونم میکرد. بنده خدا استادمون دید من کلافه شدم و دیگه به درس گوش نمیدم واسه همین درس نیم ساعت زودتر تعطیل کرد. کلا این کلاس خیلی دوست دارم.

الان که دارم مینوسم چندتا مشکل اساسی دارم : 1- از دیشب سرما خوردم و الان دچار بدن درد ملایمی هستم. انگار یکی زده باشم ولی خب نامرد کم زده...2- اینترنت روزانم تموم شد. از طرفی دلم نمیخواد حالا حالاها شارژش کنم ولی از طرفیم حوصله ساعت 5صبح پای نت نشستن ندارم... 3- کلا دچار دوگانگی شدم. تو همه امور. دلم میخواد یه نفر بود که من و اون میشستیم و فقط من حرف میزدم، همه دغدغه های این روزامو میگفتم و خودمو راحت میکردم و بعد ایشون منو راهنمایی میکرد...متاسفانه فعلا جز خواهرجان کسی در دسترسم نیست و البته کسیم گوشش از سرراه نیاورده که به حرفای من بده ... میدونم این روزا خودخواه شدم اما عیب نداره. فعلا زندگی سر ناسازگاری با من شروع کرده ولی انگار خبر نداره که این سمیرا اون سمیرا سابق نیست که با این جور حرفا کم بیاره. این روزا برای مسائلی زیاد سختی میکشم ولی ناامید نمیشم. عصبی میشم ولی کوتاه نمیام...از یه سایت یاد گرفتم که هر روز باید آدمی کشف داشته باشه، هرچند کشف روزش کوچک و شاید پیش افتاده باشه، مهم اینه که اون روز آدمی بهش رسیده باشه. مهمترین کشف این روزای من اینه که فهمیدم اگه به یه کوچه بن بست میخوری غصه نداره، از توی اون کوچه دربیا و سراغ کوچه بعدی برو...الان به یه بن بست رسیدم، دارم سعی میکنم هزینه اشتباه رفتنم پرداخت کنم و از اون کوچه دربیام. دنبال کوچه بعدی هستم...

کلا روزهای پر استرسی هست... اما ته دلم شاد و خندانم... غریبه که اینجا نداریم... من سال 85 و 86 و87به طور کامل روزهام مجبور شدم بخورم(زخم معده کوچولو داشتم)، سال 88 و 89 هم منتخب روزه گرفتم(طرح زوج و فرد پیاده کردم.) ... چند روز پیش با مامان جون مهربونم داشتیم درددل میکردیم و از رویاها و آیندمون میگفتیم که یهو مامان به من گفت: سمیرا خانم تا مجردی سعی کن روزه هاتو بگیری... نمیدونم چرا یهو این حرف زد ولی بدجور از این حرف ترسیدم. یه لحظه یاد این افتادم که عجب من چقدر نسبت به این قضیه بیخیال بودم و چقدر مامان جونم نگران مسائل شرعی من هستن...خداجون معذرت میخوام... پریدم و بوسش کردم و بدون سوال و جوابی سعی کردم به حرفش گوش کنم. این شد که هفته ای یه روزه دارم میگیرم. دعا کنین بتونم 120تا روزه رو بگیرم. این مطلب از باب ریا اینجا ننوشتم، نوشتم تا هرهفته ای که خواستم تنبلی کنم و روزه نگیرم ، وجدانم منو یاد اینجا بندازه و تو رودروایسی خدا و خودم بیفتم و روزه بگیرم.

بحث انتخابات تو خونه ما خیلی جدیه... هرشب 2ساعت کامل راجعبه کاندیداها بحث میکنیم.. پدری که کارشناسی علوم سیاسی و ارشد حقوق بین الملل داشته باشه اینجور مواقع خیلی عالیه... و خیلی عالیه که یه داداش اهل تفکر و تحقیق و با بصیرت مثل حمیدرضا داشته باشی و بازهم خیلی عالیه که یه خواهر دانشجو دانشگاه تهرانی مثل سمان داشته باشی... ببین دیگه خونه ما چی هست. متاسفانه آقای حدادعادل کنار کشیدن... و حالا من بدون کاندید موندم. از 7نفر باقیمانده، 3نفرشون که کلا از دید من ردصلاحیت هستن و میمونه 4نفر... و جدا بینشون هیچ برتری نمیبینم.

شاید یه پست گذاشتم و تحلیل خودمو خانوادمو گذاشتم. فقط در همین حد بگم که ما الان به فکر انقلاب هستیم نه به فکر حزب و گروه و جناح خاصی...تا جایی که امروز موقع افطار به سمان و حمیدرضا میگم چه دعایی براتون بکنم؟؟؟ هردو میگن دعا کن انقلاب دست نااهل ها نیفته...

ان شالله شما روزهای خوب و خوشی داشته باشین.

 

دختر بهار از آرزوهاش میگه

سلام

الان که دارم مینویسم بینهایت خسته­ام... چشم سمت چپم هم از عصری داره اذیت میکنه... مامان دکترم میگه چشمت سرما خورده، نه که تو باد و طوفان تا سرکار رفتم، میگه تو مسیر سرما خوردی J  بین خودمون باشه، از خونه تا محل کار من صرفا یه خیابونه.یعنی 1دقیقه... شوخی نمیکنما ... تایم گرفتم... بعضی روزها به 50ثانیه هم رسیده... آخر نفهمیدم مامان جان سربه سرم گذاشت یا جدی گفت...بگذریم..

آماده شدم که برم بخوابم اما راستش دلم نیومد چندخط برای این شب عزیز ننویسم و بخوابم... البته فعلا اینترنته مثلا پرسرعتم قطعه و به روش زمان قل قل میرزا از اینترنت کم سرعت یا به عبارتی از دایل آپ استفاده میکنم...100% نوستالژی...

آرزوهام به شکل دعا میگم و همه رو از خدای مهربون میخوام...طبق قانون قشنگه قوی عاشق دعا میکنم...9تا واسه دیگران، یکی واسه خودم...

1- خدای عزیزم تو این ماههای آخر دعای هرروز و هرشب من اللهم عجل لولیک الفرج شده... تو شب آرزوها هم همینو اول از همه­ی دعاها ازت میخوام... آمین ... شاید معنی واقعی این دعا رو درک نکنم اما بهش وابسته شدم، اگه زیارت عاشورامو هرروز با این دعا نخونم انگار زیارت عاشورام بی فایده بوده... خداجون شکرت که این دعا رو یادم دادی...

2- خدای عزیزم سلامتی مادر و پدر و خاله و مامانی و سمان و حمیدرضا و محسن و همه دوستان و عزیزان حقیقی و مجازیم ازت میخوام... آمین ... سلامتی همه کسانی که تو این روزهای سخت کنارم هستن و حتی کسی که مثل خواهرم کنارم بود و این روزها ازهم دوریم...

3- خدای عزیزم خوشبختی و عاقبت به خیری سمان و حمیدرضا و محسن و همه دوستان حقیقی و مجازیم ازت میخوام... آمین ... خوشبختی کسانی که مسیر خوشیختی بهم یاد دادن و کسانی که برام طلب عاقبت به خیری کردن...

4- خدای عزیزم روزی حلال برای سمان و حمیدرضا و محسن و همه دوستان حقیقی و مجازیم ازت میخوام... آمین ... کسانی که جز برای رضایتت قدم از قدم برنمیدارن و تو این روزهای سخت زندگی که شاید میشه یه جاهایی میونبر رفت ولی برای روزی حلال مستقیم و طولانی میرن ... خدا جون با تمام وجود تو این مدت دیدم که خودت روزی رسون هستی...

5- خدای عزیزم همسران خوب و پرهیزگار و فرزندان صالح برای سمان و حمیدرضا و محسن و همه دوستان حقیقی و مجازیم ازت میخوام... آمین ... خداجونم همسر و فرزندانمون اسباب کمال ما قرار بده... (خداجون تو پرانتزی یه چیزی میخوام : به قول معروف دوره و زمونه بدی شده خودت هوای ما رو داشته باش، این شیطان هم که کمین کرده)

6- خدای عزیزم بصیرت برای سمان و حمیدرضا و محسن و همه دوستان حقیقی و مجازیم ازت میخوام... آمین ... خداجون راه نشون بده و دستمون بگیر... خداجون لحظه­ای ما رو به حال خودمون نذار، شاید یه موقع بی تابی میکنیم و عجول میشیم اما تو به دل نگیر... جوونیم و جاهل... خداجون لحظه هامون پر از نور کن...

7- خدای عزیزم زیارت حرم امام حسین(ع) برای سمان و حمیدرضا و محسن و همه دوستان حقیقی و مجازیم ازت میخوام... آمین ... خداجون دلهامونم حسینی کن... تازه میفهمم دل بی حسین که دل نیست...

8- خدای عزیزم، شیطان از سمان و حمیدرضا و محسن و همه دوستان حقیقی و مجازیم دور کن ... آمین ... خداجون بندگان شایسته و صالحت تو مسیر ما بذار... سعادت مسلمان واقعی بودن نصیب ما بفرما...

9- این بند یکم خاصتره... برای چند نفر از دوستان و آشناهام هست... لطفا اگر اسم کسی الان به یاد ندارم، ازم دلخور نشه و بذاره پای خستگیم(ساعت حدود 1شب هست)...  خدای عزیزم، برای بانوجان و امیرآقا سفر کربلا میخوام. دوستانی که تا به حال ندیدم ولی به واسطه دوستی دیرینه امیرآقا با شهیدعلمدار، گویی سالیان سال باهم دوست و آشنا هستیم. خداجون خودت شاهدی که روزی که بچه های پلاک هشتم برای بار اول برام نظر گذاشتن، چه حالی شدم و چقدر گریه کردم... خدای عزیزم ، برای قوی عاشق عزیزم و همسرشون علی اصغر میخوام. قوی عاشق تو روزهای سخت کنکور با کامنت های خصوصی و عمومیش کلی بهم انرژی میداد، خواهر عزیزی که هنوزم تا دلم فقط دعاهای قشنگ قشنگ میخواد، با ایشون تماس میگیرم... خدای عزیزم، کمک آقای طلبه کن تا با ادامه دادن مسیرشون جوونهای زیادی مثل منو با حرف ها و نکته های قشنگشون نجات بدن. هیچوقت نذر قشنگشون فراموش نمیکنم و با خودم عهد بستم که منم این نذر برای دیگران بکنم.... خدای عزیزم، مهسای عزیزم تنها نذار. کمک کن آرزوهای قشنگش تو این روزها بسازه... خدای عزیزم، رابطه خواهر و برادری ما 6نفر حفظ کن(من و سمان و محسن و حمیدرضا+ فاطمه و یگانه)، اول خودت حامی ما باش بعد هم هر 6نفر مثل یه کوه پشت هم نگه دار... خدای عزیزم این دوران کنکور خیلیا همراهم بودن و خیلیا جلوم ایستادن،به هردو گروه سلامتی بده... آمین

10- دعای آخر برای خودمه... البته تا اینجا تو اکثریت دعاها خودمم حضورفعال داشتم...اما این دعا فرق داره... خدای عزیزم، کمک کن ادامه دهنده راه شهدا باشم، خداجون کتاب هایی که از جنگ و شهدا خوندم نذار تئوری و درحد کتاب بمونه، همتی بهم بده که بتونم مثل شهید سیدعلمدار با اخلاص و زلال باشم، مثل شهید هادی فروتن باشم و بتونم همانند ایشون تهذیب نفس کنم، مثل شهید شاهرخ ضرغام روحمو دگرگون کنم و از گناه بکشم بیرون و خداییش کنم، تا جایی که شهادت نصیبم بشه،  مثل شهید برونسی بتونم تو هرحالتی فقط به روزی حلال فکر کنم و رضایت خودت برام اصل باشه، مثل همه اسرا صبور و باتقوا باشم...آمین...

اینترنتم وصل بشه بهتون سر میزنم...

خدا جونم ممنونم...

دختر بهار از نمایشگاه کتاب میگه

سلام

خوبین؟؟؟ اول از همه بابت تبریک های همگی ممنونم (هم پیام های خصوصی و هم پیام های عمومی) ... بینهایت خوشحالم کردین.

نمایشگاه کتاب رفتین؟؟؟ منم رفتم. البته با سال های قبل همه چیش فرق داشت ... برای من ... فرق اساسیش این بود که دوست جون ترجیح داد با من امسال نیاد... فرق دیگه اش این بود که تصمیم گرفتم که امسال تحت هیچ شرایطی کتاب رمان ( نه آمریکای لاتین، نه روسیه، نه ژاپن و نه ... ) نخرم ، یعنی کلا رمان نخرم ... و نخریدم ... کتاب هایی که امسال خریدم با هرسال فرق داشت ... بذارین بگم چی خریدم : اولین کتاب " آشپزی با مایکروفر " برای مامان خریدم (خیلی سفارش کرده بود) . همینجور میگشتم که ناگاه چشم به کتاب " عملیات کربلای 5 " افتاد ، نویسنده اش هم اونجا بود و کمی باهم از جنگ و شهدا حرف زدیم و خیلی تعجب کردم که ایشون شهید علمدار و کلا گروه ابراهیم هادی نمیشناختن ... همون غرفه پرسیدم که کتاب "علمدار" دارین ؟؟؟ گفت تموم شده ، کلی پکر شدم و هرچی بیشتر دنبال این کتاب مبگشتم ، کمتر پیدا میشد ... دوستم داشت دنبال یه کتاب به خصوص  میگشت و من هم تو افکار خودم غرق بودم و دنبالش میرفتم ، به شهید علمدار گفتم : منو دست خالی برنگردون، میخوام کتاب شما رو به دیگران هم بدم که بخونن ... تو همین افکار بودم  که یهو دوستم گفت سمیرا راه اشتباه اومدیم بیا از یه جا دیگه بریم، یه راهرو رو نشون دادم گفتم بیا از اینجا بریم . رفتیم و دقیقا انتهای همون راهرو غرفه کتابهای " گروه شهید هادی " بود ... انگار دنیا رو به من داده بودن ، شهید علمدار خودش ما رو برد جلوی همون غرفه ... کتاب " علمدار " و " عارفانه(زندگی نامه شهید احمدعلی نیری)" و دوتا پلاک که عکس شهید علمدار و شهید ابراهیم هادی بود گرفتم ... پلاک ها رو واسه تولد حمیدرضا که فروردین بود گرفتم ... از اونجا رفتیم حیاط یاس مصلی ... اونجا کتاب های " طوبای محبت " حاج آقا دولابی و 2تا سی دی سخنرانی های ایشون گرفتم ... البته فروشنده وقتی ذوق و شوق منو دید یه کتاب دیگه هم معرفی کرد که بعدا بابا خیلی از دیدن کتاب خوشحال شد، کتاب "مصباح الهدی" ...  کلی با فروشنده صحبت کردیم و از کتاب هایی که خونده بودیم باهم صحبت کردیم، هردو تا یه زمانی عاشق رمان بودیم ولی الان نه...ایشون تعریف میکرد که همه رمان ها رو خونده ولی از یه جا به بعد حس کرده دیگه این کتاب ها جوابگوی نیازهاش نیستن و رفته سراغ کارهای مذهبی و یر از این انتشارات درآورده و دیونه این کتاب ها شده، ایشون خیلی خوشحال شد که من امسال همه پولم برای کتاب های مذهبی و دفاع مقدس دارم خرج میکنم، از ایشون درمورد کتاب های حاج آقا حق شناس سوال کردم که گفت امسال هیچ غرفه ای نداره و انتشارات ما هم داره روش کار میکنه و به زودی میاد تو بازار ... از اون غرفه هم رفتیم غرفه سوره مهر... کتاب " نورالدین پسر ایران "  گرفتم، این کتاب در راستای هدیه تولد حمیدرضا بود...

بعد از کلی خرید اومدیم خونه... بابا و حمیدرضا کلی از خریدم خوشحال شدن...خدا رو شکر کتاب های خوبی شد و با وجود اینکه تمام هدیه های تولدم که پول بود و خرج کردم ولی خیلی راضی هستم و بهم چسبید ...

کلی حرف دارم که بعدا میایم مینویسم... بیشتر درمورد عوض شدن سلیقم تو کتاب و آهنگ و فیلم....

دختر بهار بزرگ میشود

سلام بچه ها

نمیدونم چرا گهگاه که مامان دختربهار صدام میکنه تو دلم یه کارخونه قند آب میشه و ذوق مرگ میشم. از این لقبم خوشم اومده... البته بیشتر خانم طلا صدام میکنه...

حالا این دختربهار یه سال دیگه بزرگ شد... تولد امسال یه تولد خاص و ویژه است... نه بخاطر اینکه جشن یا هدیه خاصی درکار بوده باشه بلکه فقط و فقط بخاطر اینکه تولدم متقارن شد با تولد حضرت زهرا... انقدر از این قضیه خوشحالم که نمیدونی...  چندسال بود که دلم میخواست یه همچین اتفاقی می افتاد... خداجون ممنونم.

هرسال همچین شبی به آرزوهام فکر میکنم. آرزوهای کوچیک و بزرگ...اهل این نیستم که واسه آرزوهام نقشه بکشم... ولی تو رویا غرق میشم... یه حس عجیب دارم، یه سرخوشی خاص دارم... خوشحالم اما تا حدی هم برام مهم نیست که تولدمه... مهم نیست کی زنگ میزنه، مهم نیست کی اس میده، مهم نیست کی تو فیس بوک تبریک میگه...از کسی توقع ندارم... مهم من و احساسم هستیم... البته زنگ ترجیح میدم... دوست دارم صدای عزیزانمو تو همچین روزی بشنوم.

 امسال میخوام یکم قوانین عوض کنم...میخوام به جای اینکه تو رویا غرق بشم تو دعا غرق بشم... طبق شناسنامه من روز 11 اردیبهشت به دنیا اومدم و طبق گفته های مامان و بابا من موقع اذان به دنیا اومدم...یعنی بابا میگه وقتی پرستار بهم گفت که بچتون دختره صدای اذان تو بیمارستان پخش میشده... احساس میکنم اذان ظهر امسال میتونه با همه سالها برام فرق داشته باشه... یه اتفاق خاص میتونه باشه... 25 رمضان موقع اذان به دنیا اومدم... بابا میگه برامون مهم بود که تو ماه رمضان به دنیا  بیای... شاید خدا دیده انقدر این مامان و بابای گل براشون زمان تولد بچشون مهمه گفته بذار وقت اذان باشه که دیگه شادیشون تکمیل بشه...من این زمان اتفاق ساده نمیدونم... حالا امسال میخوام کارخاصی واسه خودم انجام بدم .این اتفاق یه راز بین من و خداست...

++میلاد حضرت فاطمه زهرا رو به همه تبریک میگم.

++ روز مامان و زن به همه مامان های مهربون و زن های فداکار تبریک میگم.

++ روز معلم به مامان، خاله، دایی، زن دایی، دخترخاله، دخترعمه ها، شوهر دخترعمه، زن پسرخاله ، زن پسرعمه و بقیه فامیلی که از یاد بردم تبریک میگم... به دوستان خوب معلمم هم تبریک میگم. خیلی متاسفم که امسال خودم جز معلمین نبودم.

 ++ از قوی عاشق عزیزم ممنونم... چند روز پیش پیشواز تبریک تولد من رفتن و من از خوشحالی داشتم سنگ کوب میکردم... ایشالا تولد شما خانم مهربون...

++ کادوهای تولدم خیلی عالی بودن... یه بلوز و شلوار خیلی خوشگل که قرار شده بذارمش واسه کلاس ورزشی که میخوام برم. یه پارچه خوش رنگ که باهاش مامان واسم مانتو بدوزه...  بقیه هم پول هدیه دادن و رقم این پول از هرسال خیلی بیشتره و کلی شرمنده فامیل شدم...

++ روز کارگز به همه کارگرهای عزیز تبریک میگم... خدا خیرتون بده...

++ برای همه دعا میکنم که همیشه سالم و شاد باشین...بچه ها لطفا قانون دعای 9تا واسه من دعا کنین ،1 واسه خودتون رعایت کنین...ممنونم

دختر بهار غر میزند :)

سلام

واقعا معذرت میخوام که این روزا انقدر همه جا تو سکوت میرم و میام... به وبلاگ همگی سر میزنم ولی متاسفانه برای کسی نظر نمیذارم... میدونم این کار بی ادبیه ولی شما دیگه منو ببخشین تا شاید  کم کم روح و روانم برگرده سرجاش...

همه چی خیلی خوبه... خدا رو شکر همه چی روبه راهه... این دل منم عادت کرده هرچندوقت یه بار بهونه بگیره... میدونم چند روز دیگه خوب میشه ولی این بار دوست دارم که دوستانم دور و برم باشن...  به عنوان یه مهندس کامپیوتر از اختراع اینترنت بینهایت متنفرم ... همه زندگیمون شده این تکنولوژی . این فیس بوک لعنة الله علیه که دیگه از همه چی بدتره...  همه روابط افراد محدود شده به همین فیس بوک، جالبه که همه هم ازش تعریف میکنن و میگن چه خوبه، آدم با اقوام و دوستانش در ارتباطه... آخه این چه ارتباطیه؟؟؟ طرف بچش به دنیا اومده عکسش میذاره، همه تبریک میگن و دیگه خونه طرف نمیرن، مادرش فوت کرده همه تسلیت میگن و تازه کلی هم این مطلب لایک میکنن، هیچکس دیگه حتی زنگ هم نمیزنه... کلا از اینکه میبینم روابط آدما داره به اینترنت محدود میشه ، ناراحتم... من دوست دارم با فامیل و دوستام رفت و آمد حضوری داشته باشم... دوست دارم تو شادی و غم هاشون حضور داشته باشم نه اینکه همه چی رو تو فیس بوک و مسنجر و جیمیل و وبلاگ و وردپرس و هزارجور کوفت و زهرمار بخونم و همونجا هم نظر بدم... دنیای باحالی شده... میدونی چرا من فامیل مامانم و به خصوص خاله و مامانیم این همه دوست دارم؟؟؟ چون روزی 1بار حداقل بهم زنگ میزنیم و حتما حداقل هفته ای یه بار همدیگر میبینیم ، وقتی ما مشکل پیدا میکنیم سریعا خودشونو میرسونن، اینترنتی سعی نمیکنن حلش کنن یا دلداریمون بدن... تو شادی هامونم همینجوره...حضور دارن... و من عاشق این حضور داشتن هستم...  صله رحم اینترنتی هم میشه؟؟؟

بگذریم... حالا که افتادم رو دور غر زدن بذارین تا ته این پست غر بزنم...

++ حدود 10روز تو یه آموزشگاه زبان مشغول به کار شدم... البته نه کار تدریس ، کار دفتری... نمیگم 100% راضی هستم ولی یه جورایی بد نیست، چون پاره وقته و صبح ها آزاد هستم و مدیرش هم همسایه طبقه پایینمون هست. البته اختلاف نظر با ایشون زیاد دارم ولی تحمل میکنم و حرفی نمیزنم. موقت قراره بمونم تا تکلیف کنکورم معلوم بشه و ببینم چی میشه...

 ++ تو آموزشگاه دوتا مادر داشتن حرف میزدن یکی به اون یکی گفت برای پسرم که کلاس 1 ابتدایی هست، معلم خصوصی برای ریاضی و دیکتش گرفتم ... یعنی خدا رحم کنه این بچه به سن 18 سالگی برسه چی درمیاد؟؟؟؟؟ مامانی همیشه میگه پولا زیاد شده، منظورش همینه دیگه...خود مادر خانه دار هستش...

++ طرف ماهی 3میلیون سود خالصشه، اونوقت اومده میگه ای بابا دخل و خرجم بهم نمیخوره... دلم میخواست بشقاب جلوی دستمو تو سرش خورد کنم و بگم ناشکری نکن... خیلی از جوونا دنبال حقوق ماهی 400تومن و کمتر هستن.

++ خاله جان رفته مشهد ، تا گفتم برام دعا کن، سریع گفت یه دعای مخصوص برات کنار گذاشتم...

++ فاطمه رو دو روز در هفته میبرم کلاس قرآن... جزء سی حفظ شده، و الان جزء 29 شروع کردن... از همه بچه های کلاس کوچکتره ولی از همه خدا رو شکر جلوتره...

++ کتاب شهید ابراهیم هادی تموم شد... بینهایت لذت بردم... چقدر خوندن این کتابا بهم حال خوبی میده... کتاب شهید شاهرخ ضرغام شروع کردم... از ایشون خیلی خوشم اومده... حمیدرضا این ایام یه هیئت دانشجویی میرفتن که خیلی حال و هوای خوبی داشته، یه پوستر اونجا خریده عکس شهید ابراهیم هادی. تو اتاق من این پوستر زدیم... انقدر کیف میکنم صبح که از خواب بیدار میشم چشم به چهره ایشون میفته...خیلی خوبه...  

خلاصه مطلب : حداقل هر 39 روز یک بار از دوستانتان خبر بگیرید

که اگر مرده بود به چهلمش برسید

منم فراموش نکنین

 

دختر بهار

سلام

ساعت حدود 13:30 روز 30اسفند...

تمام وجودم بی حوصله است. بغض گیر کرده تو گلوم.

 بابایی میاد تو اتاق : سمیرا خانوم سفره 7سین تو هال میچینی یا پذیرایی؟؟؟

من: هیچ­جا...خودتون بچینین... یعنی چی هر سال من باید این کار بکنم... هینجور غر میزنم. بغضم داره خفم میکنه.

ساعت 13:45 : تو فکر مادربزگی هستم. امسال اولین سالی هست که بین ما نیست. دلم براش تنگ شده. کاش بود، کاش بود و امسال هم برامون دعای خیر میکرد، کاش بود و بازم اسم منو و سمان جابجا میگفت. کاش بود و از کاشان رفتنم سوال میکرد. کاش بود و به محسن میگفت زن نگرفتی. کاش بود و حمیدرضا رو انقدر بوس میکرد که صدای من درمیومد که ماهم نوه هستیما. کاش فقط بود. کاش کاش کاش ...بابایی میاد : خانم مهندس عید بدون سفره هم میشه؟؟؟

من : ماهی که نخریدیدم... خودتون بچینین...  سلسله غرهای من...

ساعت 14: تو دلم غوغاست.... دلم میخواد زنگ بزنم به بقیه نوه­ها بگم پاشین بیاین باهم بریم پیش مادربزرگی. میدونم نمیان. هیچکدوم... ای خدا چرا امسال حمیدرضا موقع تحویل سال خونه نیست؟ به حمیدرضا وابسته شدم. با خودم کلنجار میرم که بغضم نترکه. یه لحظه این فکر میاد تو ذهنم که 91 خوب بود؟؟؟ خدایا چرا من اینجوری شدم؟؟؟ چرا انقدر بیحالم؟؟؟ کاش بابا رو مجبور میکردم سال تحویل میرفتیم قطعه شهدا... اشتباه کردم....یادم باشه قرآن بخونم.

ساعت 14:15 : خداجون میخوام از فکر همه چی بیرون بیام. چی کار کنم؟؟؟دلم حرم امام رضا میخواد. از گذر ثانیه­ها میترسم. از خودم خجالت میکشم. سعی میکنم ذهنم از همه چی خال کنم و فقط گوش بدم به صدای قلبم... تو پذیرایی هستم، چشامو میبندم. قلبم میگه مامان الان نگران نبود حمیدرضاست، تو دیگه اذیتش نکن. میگه بابایی دوست داره این موقع تو رو شاد ببینه، تو امیدش هستی. میگه پاشو سفره رو پهن کن، تو دختر بهاری، برو به استقبال بهار...

حدودا 20دقیقه وقت دارم... از پذیرایی با صدای بلند میگم خواهری پاشو کلی کار داریم، اون سجاده که مامان از کربلا خریده رو بیار. بابا داره سالاد ناهار درست میکنه. میخنده میگه چی شد خانم اخمالو؟؟؟ مامان میگه : جن­های دخترم رفت.(وقتی ناراحتم مامان اینو میگه)...میخندم... تند تند سفره رو پهن میکنم. هیچی آماده نداریم. اما همه چی در عرض 10 دقیقه آماده میشه... حالا 20دقیقه زمان دارم. چی کار کنم؟؟؟ وضو میگیرم. سجادمو پهن میکنم. دو رکعت نماز برای اموات میخونم. بابایی میگه پاشو بیا دیگه چیزی نمونده. تلویزیون پخش مستقیم حرم امام رضاست.با چادر و مقنعه نمازم میشینم. دیگه جلوی اشکام نمیتونم بگیرم... سال تحویل شد... هزارتا دعا دارم. همه تو حال خودشون هستن...  تبریک محسن همه رو به خودشون میاره. کت و شلوار خیلی قشنگی پوشیده. تو دلم میگم : سمیرا قربونت بره ان شالله امسال داماد بشی داداشم... خودم خندم میگیره حس مادرانه دارم نسیت به این 3تا پیدا میکنم. مامان هم اینو فهمیده. همدیگر بوس میکنیم... برمیگردم سراغ جانمازم... دعای توسل میخونم. قلبم پر شده از امید... ناهار میخوریم و راهی بهشت زهرا میشیم. .. حمیدرضا از راهیان نور برگشت...

ادامه نوشته

بهترین های 91

سلام

امسال من تو یه جمله میشه گفت "بیداری اسلامی" بود...

از 1 فروردین چادر سرم کردم و بعد هم جریاناتی که برام اتفاق افتاد و شما هم تا حدودی در جریان هستین.

بهترین کتاب سال : "زندگی نامه شهید سید مجتبی علمدار"

بهترین سفر سال : " سفر مشهدمقدس"

بهترین مامان سال : "مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامان من"

بهترین دوران سال : "دوران کنکور ارشد"

بهترین پست سال : "طلبه بازیگوش از آسمونی شدن میگوید... قسمت دوم"

بهترین فیلم سال : "کلاه قرمزی و بچه ننه"

بهترین دعای سال : "خدایا پاکم کن خاکم کن".... دعای مادربزرگم بعد از هر نماز.

بهترین دوست سال : "برادرم حمیدرضا"

بهترین لحظه سال : "لحظه ای که تونستم به خاطر رضایت خدا نه بگم"

بهترین مکان سال : "قطعه شهدا روز تاسوعا"

بهترین آهنگ سال : "تیتراژ برنامه سیمای خانواده"

بهترین لباس سال : "مانتویی که مامانم دوخت"

بهترین مناجات سال : "به طه به یاسین به معراج احمد"

بهترین خبر سال: "ازدواج چندتا از دوستانم"

بهترین هدیه سال : " چادر سوغاتی کربلا "

بهترین تصمیم سال : "خواندن روزانه یک صفحه قرآن با معنی"

بهترین غذای سال : "اولین قرمه سبزی خودم"

بهترین روز سال : "روز معلم بین دانش آموزام"

بهترین تئاتر سال : "شعله در زمهریر" ... همراه مهسا و سمانه

بهترین مهمانی سال : "ولیمه مکه دوست مامان"

بهترین لبخند سال : "لبخند مامانی وقتی کمکش میکردم"

امسال همه چیزش بهترین بود، به جز ...

بدترین اتفاق ، خبر ، روز ، لحظه ، دوران سال : "فوت مادربزرگی"

انشا : امسال خود را چگونه گذراندین؟

سلام

بازهم انشای آخر سال... سال خود را چگونه گذراندین؟؟؟

امسال من سال رو نگذروندم، سال بود که منو گذروند...

3ماه و نیم اول سال مشغول کار تو مدرسه با نیم وجبیا بودم.(منظورم پسرای ابتدایی هستش)، از اواسط تیر ماه هم کلاس کنکور و درس...از اواسط شهریور هم مریضی مادربزرگی و بعدشم که فوت ایشون بود... اسباب کشی من به خونه مامانی... کنکور و تایپ زندگینامه شهدا و الان هم که اینجا ایستادم... خدایا شکرت

ناشکری که بگم امسال سخت بود و یا بد بود... اتفاق خوب هم داشتم...

خوندن یه وبلاگ که تقریبا مسیر زندگی منو عوض کرد و باعث اولین تغییراتی درون من شد. شاید صد نفر اون پست رو خوندن ولی انگار فقط و فقط برای من نوشته بود. انگار نوشته بود که یه شب که بیخوابی میاد سراغ من، از وبلاگ به وبلاگ برم جلو و برسم به اون پست... و شد آنچه که باید میشد... حالم بهتر شد، امام رضا باهام آشتی کرد، زیارت رفتم و شهید علمدار وارد زندگیم شد.به قول دوستی میگفت معجزه یعنی همین... زندگی من پر شد از معجزه... معجزه هایی که هیچ کدوم من توش دخیل نبودم. فقط اتفاق میفتادن و به من فرصت فکر کردن هم نمیدادن، یکی پشت اون یکی، من فقط تجربه میکردم...خدایا شکرت.

کنکور یه اتفاق خوب من بود... روزای اولی که داشتم واسه ارشد میخوندم، یه دوستی گفت این دوران بهترین دوران زندگیته ازش درست استفاده کن. راستش خیلی تو دلم بهش خندیدم. میگفتم که مگه میشه این روزای گند و پر استرس کنکور بهترین روزهای عمرم بشه؟ چندوقتی که گذشت تازه منظورش فهمیدم. درگیری های روحی که بین خودم و اعتقاداتم پیش اومد، واقعا عالی بود. روزهایی که تنهایی طبقه بالا خونه مامانی درس میخوندم و فکر میکردم و می نوشتم عالی بود. تو سختی هایی که منتظری یه دوست یا یه آشنا فقط بهت سلام کنه تا دوباره انرژی بگیری و روح تازه پیدا کنی و ادامه بدی عالی بود(خاله آذر و خواهرم سمانه بهترین سلام های این دوران بهم کردن). لحظه هایی که میتونستم مثل دوران نوجونیم بی پروا گریه کنم، عالی بود... خدایا شکرت.

بعد کنکور هم زندگی نامه شهدا خستگی و فکر کنکور کاملا از من جدا کرد...

یه اتفاق خوب دیگه هم داشتم. یه روز یه دوستی ازم شماره دکتر خواست، منم با یکی از اقوام که دکتر هستن تماس گرفتم و ایشون هم شماره یکی از متخصصان خوب تهران دادن، بعد از صحبت گفت سمیرا هنوزم میخوای کار طراحی وب انجام بدی، منم که منظور ایشون تقریبا فهمیده بودم با خوشحالی گفتم آره. بعد از صحبت و یه بار هم که برای صله رحم اومدن خونه ما، قرار شد که کارشو به من بده و من طراحی کنم. چون تازه کار هستم باید چندنفر واسه کمک بیارم. سراغ چندنفری رفتم که به دلایلی نشد و درآخر دونفر از دوستان دوران دانشجویی که اونها هم مثل من کار اولشونو میخوان انجام بدن، قبول کردن که باشن، یه دوست دیگه هم قبول کرد که دورادور کارا و کدهایی که من میزنم نطارت داشته باشه. تا حدودی خیالم راحت شد ولی کار خیلی سنگین هست و من هم بی تجربه. یکم استرس دارم ولی سپردم دست خدا.حتما خوب پیش میره...

دوستان این روزای آخر بین دعاهاتون، موقع نمازهاتون منم دعا کنین... دلتنگی این روزا گاهی دلم اذیت میکنه. راستی کتاب خاک های نرم کوشک هم تموم شد. پیشنهاد میکنم بخونینش، زندگی نامه شهید برونسی هست. اگر اشتباه نکرده باشم، امشب، شب شهادت ایشون هست...

شما واسه من دعا کنین، ایشالا منم واسه همه شما...

ادامه الهی نامه

ادامه جمله هایی که خودم دوستشون داشتم.

الهی از دردم خرسندم که درمانش تویی.

 

الهی کدام بیشرمی از این بیشتر که بنده در حضور مولایش بی ادبی کند.

 

الهی نعمت­هایی که به حسن داده­ای تا قیامت نتواند احصا کند و نتواند از عهده شکر یکی از آن­ها برآید.

 

الهی چگونه حسن از عهد شکر وجودت برآید که دار غیر متناهی وجودت را به او بخشیدی.

 

الهی جمعی از تو ترسند و خلقی از مرگ و حسن از خود.

 

الهی اگر حسن مال میافت و حال نمیافت از حسرت چه می­کرد.

 

الهی حسن از حال مار غبطه می­خورد که چون پیر شود چهل روز گرسنه بماند و تحمل رنج گرسنگی کند سپس به زمین فرو رود و چون بیرون آید پوست افکنده و جوان شده باشد که کلمه و روح ممسوح تو مسیح علیه السلام به حواریون فرمود کونوا کالحیهء ، مار پیر از پوست به درآید و جوان شود ، جوانی حسن بگذشت و آثار پیری در او نمودار شد و هنوز در حجاب­ها گرفتار است.

 

الهی اگر حسن از تو جز تو خواهد فرق میان او و بت پرست چیست.

 

الهی شکرت که دل بیدردم را به درد آوردی.

 

الهی تاکنون می­گفتم داراتر از من کیست که تو دارای منی از آن گفتار پوزش خواهم که اینک 13 شهررمضان 1391 گویم داراتر از من کیست که تو دارایی منی.

 

الهی چه فکرهایی میکردم و بدنبال این و آن میرفتم و این در و آن در میزدم و موفق نمیشدم و خدا خدا می­کردم که چرا موفق نمیشدم، بار خدایا شکرت که جوابم را ندادی و چه نکو شد که نشد وگرنه حسن نمیشدم ، تسلیم توام حکم آنچه تو فرمایی لطف آنچه تو اندیشی.

 

الهی وقتی بیدار شدم که هنگام خوابیدن است .

 

الهی چه کنم که تا کنون از بیرون میجستمت و دورنی بودی و اکنون از درون میجویمت و بیرونی شدی.

 

الهی روی زمینت حیوانستان شد حسن را بآسمان انسانستانت انس بده.

 

الهی تاکنو به نادانی از تو میترسیدم و اینک به دانایی از خودم میترسم.

 

الهی خوشا آنانکه فقط با تو دل خوش کرده­اند.

 

الهی در شگفتم از کسانی که چون و چرایی ، و کاش کاش گویند.

 

الهی این و آن گویند بهای یک گرده نان پنج قرآن است ، حسن بی بها گوید هرگز آن به ببها در نمیآید در ازای هر لقمه و جرعه از ازل تا ابد شکرت.

 

الهی شکرت که توشه ای جز توکل ندارم.

 

الهی توفیق شب خیزی و اشک ریزی به حسن ده.

 

الهی این بنده­ات را از نیت گناه حفظ کن.

الهی در راهم و همراه درد و آهم ، آهم ده و راهم ده.

 

الهی با اجازه­ات نام عالم را عشق آباد گذاشته­ام.

 

الهی اگر من بنده نیستم، تو که مولای من هستی.

 

الهی حسن تویی و حسن حسن نما است.

 

الهی اگر مردم لذت علم بدانند کجا اهل علم را سر آسوده و وقت فراغ خواهد بود.

 

الهی آنکه از مرگ میترسد از خودش میترسد.

 

الهی شکرت که یه زمینی آسمانی شد.

 

الهی بسیار ما اندک است و اندک تو بسیار، و فرموده­ای: گرچه بسیار تو بود اندک، ز اندکت می­دهند بسیارت.

الهی دل چگونه کالایی است که شکسته آن را خریداری و فرموده­ای پیش دل شکسته­ام.

 

الهی با ستاری و غفرانت ، جزا خواستن کفرانست.

 

الهی لذت ترک لذت را در کامم لذیذتر گردان.

 

الهی چگونه از عهده شکرت برآیم که روزی با کتاب موش و گربه عبید زاکان فرحان بودم و امروز به تلاوت آیات قرآن الرحمن.

 

الهی همین قدر فهمیدم که خدا است و دارد خدایی میکند.

الهی نامه

سلام 

کتاب الهی نامه از آقای حسن زاده آملی خوندم. جمله هایی که دوست داشتم طی 2تا پست براتون میذارم. 

الهی ناتوانم و در راهم و گردنه های سخت در پیش است و راهزن های بسیار در کمین و با گران بر دوش یا هادی اهدنا الصراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم ولا الضالین

 

الهی اگرچه درویشم ولی داراتر از من کیست که تو دارایی منی

 

الهی اگر از من پرسند کیستی چه گویم

 

الهی داغ دل را نه زبان تواند تقریر کند و نه قلم یار به تحریر رساند الحمدالله که دلدار به ناگفته و نانوشته آگاه است.

 

الهی خوش دلم که از درد مینالم که هر دردی را درمان نهاده ای

 

الهی خنک آن کس که وقف تو باشد

 

الهی تو پاک آفریده­ای و ما آلوده کرده ایم.

 

الهی پیشانی بر خاک نهادن آسان است دل از خاک برداشتن دشوار است.

 

الهی گرگ و پلنگ را رام توان کرد با نفس سرکش چه باید کرد.

 

الهی در خلقت شیطان که آن همه فواید و مصالح است در خلقت ملک چه­ها باشد.

 

الهی نعمت ارشادم عطا فرموده ای توفیق شکر آن را هم مرحمت بفرما.

الهی اگر بخواهم شرمسارم و اگر نخواهم گرفتار.

 

الهی شکرت که این تهیدست پا بست تو شد.

 

الهی شکرت که پیرنا شده استغفار کردم که استغفار پیر استهزاء را ماند.

 

الهی خوشا آندم که در تو گمم.

 

الهی من کیستم و اطوار خلقتم چیست.

 

الهی در بسته نیست ما دست و پا بسته ایم.

 

الهی دل به جمال مطلق داده ایم هرچه باداباد

 

الهی هرچه پیش آمد  خوش آمد که مهمان سفره توایم.

 

الهی در شگفتم از کسی که غصه خودش را نمیخورد و غصه روزیش را میخورد.

 

الهی چرا بگریم که تو را دارم  و چرا نگریم که منم.

 

الهی اگر آخرم مثل اولم باشد بدا به اول و آخرم.

 

الهی آمدم ردم مکن ،آتشینم کرده­ای سردم مکن.

الهی استغفار خواستن غفران تست با خاطره گناه چه کنیم.

 

الهی آنکه را عشق نیست ارزش چیست.

 

الهی از من آهی و از تو نگاهی.

 

الهی عمری آه در بساط نداشتم و اینک جز آه در بساط ندارم.

 

الهی حسن از دست خود چنان بود و در دست تو چنین شد شکرت که آنچنان اینچنین شد.

 

الهی تو را دارم چه کم دارم پس چه غم دارم.

 

الهی در شگفتم از آنکه کوه را میشکافد تا به معدن جواهر دست یابد و خویش را نمیکاود تا به مخزن حقائق برسد.

الهی اگرچه علم رسمی سر بسیر قیل و قال است باز شکر که علم و کتاب حجابم شدند نه سنگ و گل و درهم و دینار.

 

الهی کتابدار و کتابخوان و کتابدان بسیارند خنک آنکه خود کتاب است و کتاب آر.

 

الهی خدا خدا گفتن مجازی ما که اینهمه برکت دارد اگر به حقیقت گوییم چون خواهد بود.

 

الهی چهل و سه سال از من بگذشت نمیدانم چهل و سه آن عمر کرده­­ام یا نه 

اسفند 91

سلام

خوبین؟؟؟ آجیل امسال میخرین؟؟؟ خونه تکونی چه خبر؟؟؟

-          ساعت 12:30 تو ایستگاه دروازه دولت با دوستانم قرار داشتم. 2تامون زود رسیدیم واز قبل هماهنگ کرده بودیم که وضو از خونه بگیریم چون معلوم نبود عصر کی برمیگشتیم. موقع اذان رفتیم نمازخانه ایستگاه مترو، نماز شروع کردیم که یکی یکی خانما واسه نماز میومدن. راستش کلی تعجب کردم که این همه خانوم دقیقا وقت اذان اومدن نماز بخونن. از این حرکت خانوما خیلی خوشم اومد.

 

-          ناهار اون روز جاتون خالی رفتیم دیزی خوردیم.

 

 

-          کارای خونه جالبه اصلا تمومی نداره. ظرفشویی خونه ما که انگار طلسم شده است. هرچی میشوری بازم هست.

-           

-          کتاب الهی نامه آقای حسن زاده آملی شروع به خوندن کردم.پیشنهاد میکنم بخونینش.

 

-          مامان از موقعی که بازنشسته شده بهش حقوق ندادن، 5ماه. از آشپزخونه میگه سمیرا یه زنگ به تلفنبانک بزن ببین حقوقم ریختن. 3بار تماس گرفتم ولی هربار یه اشتباهی میکردم. یه بار شماره حساب و 2بارم رمز اشتباه زدم. یه لحظه عصبی شدم داد زدم : اه نمیشه، من خسته شدم. فاطمه (دختردایی 6سالم) اومده میگه سمیرا دختر به سن تو که نباید بگه خسته شدم، باید صبر کنی و تحمل داشته باشی!!!یعنی یه همچین دختردایی من دارما... حالا تو این موقعیت من چی باید بگم؟؟؟

 

 

-          با مامان و خاله آذر و سمان میریم خرید... هرچی من و سمان به قیمت ها نگاه میکنیم نمیتونیم هضمشون کنیم. سمان میگه : خواهری ما چندوقت واسه کنکور درس خوندیم؟؟؟ میگم حدود 6ماه... میگه پس چرا ما بیشتر از اصحاب کهف از قیمتا متعجبیم؟؟؟

 

-          تایپ  زندگی نامه شهدا به اتمام رسید، با مسئولش صحبت کردم و قرار شد برای تحویل، خودم شخصا برم مسجد. راستش تاحالا بسیج مسجد و یا کلا مسجد تنهایی نرفته بودم. حمیدرضا هم اونروز تدریس رباتیک داشت. نیم ساعت روسری هامو سرم کردم و درآوردم. جدا نمیدونستم تو اینجور مکانها چه رنگ لباسی مناسبتره. بالاخره روسری مشکی و قرمزمو با پالتو مشکی و چادر لبنانی پوشیدمو رفتم. جالب بود اکثر خانومای که تو بسیج داشتن کار میکردن رنگهای شاد و قشنگی پوشیده بودن.

 

-          ویرایش و دسته بندی نهایی زندگی نامه ها رو قرار شد من انجام بدم. بینهایت خوشحالم.

 

 

-          تو مسجد انقدر از حمیدرضا تعریف کردن که من به شخصه خجالت کشیدم. همه منو به هم نشون میدادن که این خواهر حمیدرضا شیرازیه...

 

-          کسی میدونه با بچه های 6ساله چه جوری باید رفتار کرد؟؟؟ من نهایتا 2ساعت بتونم با فاطمه کنار بیام و از یه جا به بعد یا دعوامون میشه یا باهم دیگه حرف نمیزنیم... همدیگرو بینهایت دوست داریما. حتی ظهرها که باباش میاد دنبالش، گریه میکنه میگه میخوام پیش سمیرا بمونم ولی اینکه طاقت من کمه اصلا خوب نیست.

 

-          یه سوال!!! یه خانوم حتما باید سرکار بره؟؟؟ کار تمام وقت ؟؟؟

دوستان عزیز کسی برنامه واسه تا عید نداره؟؟؟ 

سمیرا و دل بیقرار

 سلام

این پست چندروز پیش گذاشتم  ولی بلافاصله به دلایلی حذفش کردم...چند روز پیش یه حرفایی بین من و قوی عاشق عزیزم در مورد خدا زده شد یاد این پست خودم و حرفای خودم افتادم و با یکم تغییرات دوباره گذاشتمش.البته مخاطب ایشون نیستن...شما یه مخاطب فرضی درنظر بگیرین...

  من نیمه و زندگی و سرنوشت سپردم به خدا، به خدایی که خودش منو خلق کرده، خدایی که خودش تو کتابش گفته از رگ گردن به من نزدیکتره، وقتی من همچین خدایی دارم دیگه نگران چی باشم؟ استرس اومدن یا نیومدن نیمه رو داشته باشم؟ کی صلاح منو بیشتر از همه میخواد؟ این حرفم این معنی نداره که من یه گوشه نشستم تا همه چی خود به خود درست بشه و اتفاق بیفته، اتفاقا الان بیشتر از هرموقع دیگه ای تو زندگیم دارم برای خواسته هام تلاش میکنم اما تو این مدت یادگرفتم آخر همه این تلاشا رضایت خداست... اصلا تلاش میکنیم که آخرش به کجا برسیم؟؟؟ عزیزم غیر از اینه که برای وصال یار(خدا) داریم زندگی میکنیم؟؟؟ چندشب پیش بابا میگفت چرا میگی بهشت خدا رو میخوام، بگو خدایا من تو رو میخوام، اینجوری بهشت خدا هم نصیبت میشه...بهشت نماد خواسته های منه... اما جدا تو این مدت من چقدر برای رسیدن به خدا تلاش کردم؟سعی کردم اون چیزی که خدا میخواد باشم؟ اونوقت من چپ میرم میگم اینو بهم بده، راست میرم میگم این کارو واسم انجام بده... عزیزم من میدونم که خدا مهربون و بزرگه ولی من چی؟؟؟ من تا کی میخوام کوچیک و ضعیف بمونم؟؟؟حتی نمیخوام تلاش واسه رشد بکنم؟؟؟

هردومون میدونیم که نیمه کم خواسته و آرزویی نیست و فقط و فقط خودش میتونه این قضیه رو حل کنه... من برای رسیدن به نیمه چی کار کردم؟؟؟ من انقدر ظرفیتش دارم که خدا نیمه به من بده؟؟؟

عزیزم من میخوام درحد نیمه بزرگ بشم... من الان پر از ضعف و نقص هستم... منی که یه کوه غرور هستم چه جوری میخوام تو زندگی مشترک گذشت کنم؟؟؟ منی که گاهی با مامان خودم کل کل میکنم و حتی ناراحت میشم، چه جوری میخوام از اشتباه یه نفر دیگه بگذرم؟؟؟ منی که تا یکی بهم حرف میزنه اشکم سرازیر میشه، چه جوری میخوام زن زندگی باشم؟؟؟  منی که با کوچکترین مسئله ای دلگیر میشم، چه جوری میخوام مادر باشم؟؟؟ منی که تو ناز و نعمت نسبی بزرگ شدم، چه جوری میتونم سختی های زندگی تحمل کنم؟؟؟منی که مادربزرگی از دست دادم و اون همه بی تابی کردم، چه جوری میخوام درد زندگی به جون بخرم و دم نزنم؟؟؟ عزیزم به ظاهر الانم نگاه نکن...من بایدخودمو عوض کنم باید رفتارهامو عوض کنم، باید دیدم عوض کنم، باید به خودسازی اساسی بکنم... باید خودمو نفسمو برای اومدن نیمه آماده کنم...    

از خدا خجالت میکشم که این همه نعمت ریز و درشت به من داده اونوقت من بی تفاوت از کنارشون رد میشم و میگم خب وظیفه خداست... اما غافل از اینکه وظیف نیست و محبتشه وهرموقع اراده کنه میتونه همه چی ازم بگیره... من واسه شکرگزاری این نعمت ها چی کار کردم؟؟؟ تو همین دوسال گذشته رو میگم... از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، با افتخار گفتم خودم درس خوندم... 4سال صحیح و سالم کاشان رفتمو اومدم، گفتم خودم خوب بودم... تو محیط کار همه ازم راضی بودن گفتم خودم لیاقت داشتم... هرجا مشکل پیدا کردم گفتم خودم حلش کردم... تو چندسال گذشته این همه ناشکری کردم...حالا الان که فهمیدم کجا هستمو چقدر از خدا دور شدم دارم تلاش میکنم که برگردم... یادته خودت گفتی میری مشهد یعنی امام رضا دوست داره، همه چی از سفر مشهد شروع شد...شهید علمدار...

اون روزم بهم گفتی که دارم از اونور میفتم، منظورتو از اینور و اونور نفهمیدم کجاست...اما اونور هرطرفی که هست من دوستش دارم و بهش اعتقاد دارم...

میدونم تو همیشه خوب بودی و هیچوقت مرتکب اشتباهات من نشدی، پس بجای سردی و تنها گذاشتنم اجازه بده که منم تلاش کنم که به خوبی شما بشم...

عزیزم من خدا رو میخوام...خدا رو داشته باشم یعنی همه چی دارم...

همه حرفام رو با قلبم گفتم و شعار نیستن و مدتی هم هست که دارم سعی میکنم عوض بشم، دارم یاد میگیرم توکل کنم...امیدوارم به من و مسیرم و عوض شدنم اعتقاد داشته باشی و تونسته باشم احساسمو تو کلمات گفته باشم...

از همه دوستانی که تا انتها خودین ممنونم...

یه جاهاییش اگه مبهم شرمنده... گفتن اینجور احساسات با چندتا کلمه خیلی سخته...

من و خدا

سلام

خوبین؟؟؟ شکر روزگار میگذرانیم آن هم در تنهایی اما با حالی خوش...

یه چندروزی بود که یکم دلسرد شده بودم... این روزا به دوستانم بیشتر از هرموقع دیگری احتیاج است و اما هیچ خبری از هیچ کس نیست... یکم به دلداری احتیاج دارم...تاحالا شده دلت بخواد یکی الکیم که شده بهت امیدواری بده و فقط ازش بشنوی همه چیو بسپار به خدا؟؟؟؟  الان تو این حالم...

با زمستون یکم سرد شدم...یکم خشک و بی روح شدم... احساس کردم زندگیم داره برمیگرده به شکل چندماه قبل... سجاده نمازمو پهن کردمو از خدا خواستم که اینجور نشه...من تازه دارم معنای خیلی چیزا رو میفهمم...به خدا گفتم خداجون توکه خودت منو تا اینجا آوردی بازم باهام بیا... چندروز رسما با خودم کشتی میگرفتم دست و دلم به درس نمیرفت... تمرکز نداشتم...یه حالی بودم که نگو...

4شنبه طاقت نیاوردم و صبح بارونی زنگ زدم به مامان و زدم زیر گریه... مامانم بعد کلی قربون صدقه گفت حمیدرضا رو میفرستم دنبالت، بیا خونه... یکم آروم شدم اما حسابی درگیر بودم باخودم...

تو ماشین گوشی حمیدرضا دستم بود، عکس شهیدعلمدار عکس گوشیشه...تا شهید علمدار دیدم یاد هفته پیش افتادم که میگفت خانومای مسجد زندگی نامه و وصیت نامه 100تا از شهدای 2تا از محله های شهرری رو جمع آوری کردن و به افرادی واسه تایپ احتیاج دارن و من به حمیدرضا گفته بودم بگو بعد کنکورم میام کمکشون...از داداش جان پرسیدم چه خبر؟؟؟ بهشون گفتی؟؟؟ گفت آره اما گفتن چندتا خانم دارن این هفته تایپ میکنن و کارشونم خوبه...راستش اعصابم حسابی بهم ریخت...گفتم خداجون حالا چی میشد یکی از این شهدا هم به من میرسید... تا خونه فکر میکردم چه جوری خدا رو راضی کنم که یه مشکلی تو کار اینا پیش بیاد تا کار تایپ تا بهمن طول بکشه و منم کنکور بدم و برم کمک...انقدر من خبیثم... رسیدم خونه یاد شهید علمدار افتادم... گفتم شهید علمدار خودت میدونی و خدا،امام رضا منو بخشید و شماهم منو عاشق کردی، یه جوری نشه بعدا ریشخند دیگران بشم...

شب حمیدرضا از مسجد اومد یه پاکت دستش بود گفت سفارشی واسه تو اومده...گفتم چیه؟؟؟گفت تو مسجد دادن گفتن بده به خواهرت... بند دلم پاره شد...خدا گوش کرد... پاکتو باز کردم...زندگی نامه 10تا از شهدا رو واسه تایپ به من داده بودن...

نمیدونم چی بگم... نمیدونین الان چه حالیم...

بچه ها کسی میتونه این حال منو توصیف کنه؟؟؟ تو دلم غوغاست... مامان گفته باید وضو داشته باشی و تایپ کنی... راستی بین این ده شهید یکیشون یه پسر 17سالت...

جواب آزمایش

سلام

خوبین؟ چه خبرا؟؟؟

شکر خدا منم خوبم... پست قبلی حذف شد بدلیل لینکه استقبالی صورت نگرفت و بعد به خاطر اینکه خیلی غرزده بودم... دختر خوب غر نمیزنه...

امروز بالاخره رفتم جواب آزمایشمو گرفتم و به دکتر نشون دادم... دکترجون صفحه اول دید گفت خوبه، صفحه دوم دید گفت خیلی خوبه، صفحه سوم رسید گفت: خوبه، شما چندسالتونه؟؟؟ گفتم 23سال... گفت مشکلی نداری... اما همه چی از صفحه چهارم شروع شد، گفت یه مشکل اینجاست و شروع کرد به سوال و جواب... انگار یه آب سرد روی سر من خالی کردن، دکترجون تغییر حالت سریع منو فهمیدو گفت این اصلا مریضی نیست، هر زن و یا هر مردی میتونه تو هر سنی این مشکل پیدا کنه و با دوتا قرص درطول ده روز هم برطرف میشه... اما حال من خرابتر از این بود که بتونم حرفاش اون لحظه قبول کنم... قرار شد داروها رو استفاده کنم و 10روز دیگه دوباره آزمایش بدم... تو مترو انقدر درگیر جواب آزمایش بودم که واقعا نفهمیدم از مترو حر تا شهرری چه جوری اومدم... رسیدم خونه چشم به جیرجیرکای دایی افتاد و همه چی از یادم رفت و یادم اومد زندگی جاریست و یه مشکل کوچیک که قابل این حرفا نیست، هم سنای من از پس سرطان برمیان...اسم مشکلمم هم نمیگم، پس نپرسین. فقط به مامان و سمان گفتم...

میگم چه خوبه تو خونه هایی که بچه هست، واقعا افراد اون خونه شادو سرزنده تر هستن...

البته بازم خدارو شکر خانواده ما پرجمعیت محسوب میشه و رابطه اعضای خونه باهم خوبه... از 4شنبه که برگشتم خونه،  هرشب من و سمان و حمیدرضا میشینیم  به بگو و بخند ... تا جایی  که صدا مامانم درمیاد که سرم رفت آرومتر... خونه شلوغ دوست دارم واسه همین چیزاش... خداجون من 3تا بچه میخواما، لطفا J

حال روحیم خوبه، هررزو امیدم به ادامه دادن بیشتر میشه، هرروز ادامه میدم که ببینم آخرش چی میشه... همش یه صدایی از درون میگه تو بیا بقیش با من... منم به اون صدا اعتماد کردم و دارم دنبالش میرم، هر چی که هست خوبه، تو این دوران پرتنش و استرس دار کنکور، بهم حال خوب میده، پرم میکنه از امید... من بارها گفتم و بازم تکرار میکنم، همه این حس ها و آرامش از وقتی سراغ من اومد که نیت روزی یک صفحه قرآن خوندن کردم و باخدا عهد بستم گذشته رو جبران کنم... خدا به این باحال داریما...

راستی من صبح میرم خونه مامانی و آخر هفته برمیگردم، اگه نتونستم به وبلاگاتون سربزنم ازم ناراحت نشین...یه برنامه تپل واسه 3هفته آیندم ریختم، خودم کف کردم...کنکور نزدیک است...

بچه ها میشه واسه قبولی 7تا از دوستام تو کنکور دعا کنین... اگه دلتون خواست واسه خودمم دعا کنین...

الا بذکرالله، تطمئن القلوب

یا مسیح حسین، یا علی اصغر ادرکنی

سلام

یا مسیح حسین                            یا علی اصغر ادرکنی

امروز اولین بار بود این ذکر میشنیدیم...آقای مجری میگفت خیلی گره گشاست...

امروز خدا واسم دعوتنامه حضور تو مراسم شیرخوارگان بوسیله مهسا فرستاد...دودلم که برم یا نرم... پیش خودم میگم نرم من که علی اصغر ندارم،اما یه حس میگه برو تا بزرگ بشی... به مامان میگم،منتظرم که بگه نرو یا یه حرف مخالف بزنه و سریع به مهسا میگم نمیام، اما مامان هم بدون تعلل میگه برو دخترم...مخالفت نکردن مامان دلمو قرص میکنه که حتما برم...میرم...ساعت 8:20 از خونه مامانی میزنم بیرون... مامانی میگه التماس دعا، میگم مامانی مگه میشه دعای من قبول بشه؟؟؟ میگه این چه حرفیه،برو واسه خودت دعا کن ،واسه من و دوستات هم دعا کن...

دلم گرفته... از اول محرم دلم گرفته...من هنوز هییئت نرفتم... حالا امروز همچین جایی دعوت شدم... تو دلم غوغاست... خداجونم چی میشه... به خودم میام، خودمو بین اون همه نوزاد و بچه و مادرهای عاشق میبینم،بین خانم های عاشقی که فقط به خاطر علی اصغر اومدن اونجا... صبح جمعه، تو هوای سرد، یه مکان نسبتا دور چی میتونه باعث بشه که این آدما بیان؟؟؟ هیچ چیز جز عشق.... عشق که یه مادر حاضر شده بچه اش رو همچین جایی بیاره... هرکس اومده با هزارتا امید و آرزو اومده...یکی واسه خوشبختی بچه اش، یکی واسه شفای بچه اش، یکی واسه موفقیت بچه اش... هرکی یه حاجتی تو دل داره... اما من چی؟؟؟ من به نیت چی رفتم؟؟؟ تو مسیر تا مترو چندبار حاجتامو دسته بندی کردم...یاد حرف قوی عاشق افتادم که 10تا دعا میکنی ، 9تاش واسه دیگران باشه... به خدا میگم: خدا جون تو خودت منو دعوت کردی، این چند روز هم افراد زیادی با اس و تلفن و وبلاگ و فیس بوک التماس دعا گفتن، پس من دارم میام واسه اونا، دارم میام حاجت اونا رو بخوام، خداجون دست خالی دارم میام، اما میخوام پر برم گردونی، میخوام به روی سیاه من نگاه نکنی، میخوام به پاکی اون همه علی اصغر نگاه کنی، خدا جونم نذار همه بگن سمیرا دیدی همه اینا مسخره است؟؟؟دیدی دعا هیچ فایده ای نداره؟؟؟ خداجونم میخوام روی دعاهام پافشاری کنم اما بازم هرچی که صلاحته، خداجون نذار دلم بشکنه،حالا که من دارم بزرگ میشم کمکم کن... ته دلم امید دارم(به قول مامانی دلم روشنه)... خدا بهم میگه خانم کوچولو صبر کن، دختر که بی طاقت نمیشه، چیزی که من میدونم تو نمیدونی، بذار همه چی به وقتش، همه چی به همه میدم ولی به وقتش به شرطی که به صلاحش باشه، شما صبر کن و دعا کن، غصه نخور فقط به من توکل کن...

توکل میکنم...برای خدا شرط و شروط نمیذارم... از خدا تو هرچیزی هم نهایتش میخوام...آدم از پروردگار به این عظمت کم نمیخواد، زیاد میخواد و نهایت میخواد اما اگه خدا کم میده به خاطر کوچیک بودنه منه... من باید بزرگ بشم، من باید رشد کنم تا خدا هم بهم بزرگ بده...

واسه همه دعا کردم...از مامان و بابا و خانوادم تا دوستای دوران دانشگاه و کلاس کنکورم و وبلاگم... کلی اشک ریختم و سبک شدم...

اومدم خونه...مامان میگه پس علی اصغرت کو؟؟؟ میگم خدا گفت برو فعلا میخوام بهت علی اکبر بدم... نیمه نزدیکه...دارمیاد

بچه ها واسه من دعا کنین...10تا دعا میکنی، 9تا واسه دیگران باشه...

خوب بودن و ماندن...

سلام

خوبین؟؟؟خوشین؟؟؟

دلم خیلی میخواد بنویسم، از دوستام، از این روزای تنهایی کنکور، از استرس ها و اتفاقات خوبی که داره برام میفته... اما میترسم حرفی بزنم که کسی ناراحت بشه، حرفی بزنم که بگن ریاکارم...بگن تو خودبزرگ بینی...اما من بازم مینویسم... اینجا نه مطلب علمی هست، نه داستان و رمان...اینجا زندگی واقعی یه دختره... یه مدت از غم هام نوشتم اما الان که زندگیم عوض شده، اینجا هم رنگ و بوی خوبی گرفته...

الان ترجیح میدم از این روزای شهر بنویسم، از این روزا که مردم دوباره دارن آماده میشن که خوب باشن، خوبی که نهایتش تا شب شام غریبان باشه...کلا از روز عرفه تا دهم محرم رو دوست دارم،مردم و شهر یه حال خوبی دارن... روز عرفه که واقعا عالیه... بعدشم که عید قربان...روز قربونی کردن... بعد روز عید غدیر...روز ولایت...از همین موقع هاست که حاجیا برمیگردن و گوشه های شهر میشه پلاکاردهای خوش آمد دید...پارسال همیچین روزایی بود که مامان و بابا هم از سفر مکه برگشتن...وای که من چقدر اون روزا خوشحال بودم... از چند روز بعد هم همه آماده میشن واسه محرم... یکی تو کوچه تکیه میزنه، یکی تو پارکینگ، یکی تو خونه.... هرکس حال و هوای خودش داره... هرکی یه جور حال میکنه... البته بماند که من مخالف شدید شام دادن هیئات تو محله های خوب شهر و دستمزدهای آنچنانی مداحان و آخوندها هستم... واقعا نمیفهمم افرادی که شام خوبشونو تو خونه میخورن، بعد میان هیئت، چه دلیلی داره دوباره به همونا شام بدن؟؟؟ اونوقت تو محله های شهرمون افرادی هستن که گرسنه هستن و معلوم نیست  اصلا درطول هفته چه غذایی خوردن... واقعا امام حسین راضیه؟؟؟ خب شما که نذر میکنی، خرج میکنی، اینو ببر تو محله های فقیر پخش کن نه بین افراد شکم سیر...دلم از این بریز و بپاش های الکی پره...

شهید علمدار مداحی هم میکردن... اما هیچوقت حاضر نبوده دستمزد بگیره... حمیدرضا یه سری از مداحی های ایشونو جمع آوری کرده... خداییش از خیلی از این مداح های امروزی زیباتر و ساده تر میخونده... یه مداحی واسه بقیع دارن، واقعا من که از مداح خوشم نمیاد، کیف کردم... یه روز به ایشون خرده میگیرن که چرا دستمزد نمیگیری؟ میگن اگه من الان پول بگیرم اونوقت به مادرم زهرا چه جوری بگم که واسه شما و به عشق شما خوندم؟؟؟ حضرت زهرا میگن ازما خوندی و پولش رو هم گرفتی، پس بی حساب هستیم... من که حال کردم... خالصانه، فقط و فقط واسه خدا میخونه... همینه که به نظرم صداش بعد از20 سال میتونه یک نفر ملتهب کنه... هرکی خواست ایمیل بده واسش میل کنم...

یه دفتر خوشگل زرد واسه خودم برداشتم و توی اون نکته های ریز و قشنگی که درطول روز میبینم که میتونه باعث بشه من زندگی بهتری داشته باشم،مینویسم... دارم سعی میکنم یه مجموعه کوچولو ازکارای خوبی که خودم و یا دیگران انجام میدم جمع کنم و بهشون عمل کنم...اینجوری برای یه موقع هایی خوبه... البته خودمونیما خوب بودن خیلی سخته... هرروز سعی میکنم خوب بشم ولی گاهی این زبونم از دستم در میره... بعد از بررسی های انجام شده روی خودم، فهمیدم حدود 90% بدیهای من بخاطر زبونم هست... اولین کاری که دارم میکنم اینه که موقع خشم و عصبانیت حرف نزنم یا اگه مشکلی پیش میاد غر نزنم یکم تحمل کنم... شهید علمدار همیشه موقع عصبانیت ذکر میگفتن و نماز میخوندن...من یه بار تست کردم واقعا جواب داد...الانم با آذرجونم قرار گذاشتیم که اگه هرکدوم ناشکری کردیم، بهم تذکر بدیم... ما به این نتیجه رسیدیم که درطول روز شرایطی پیش میاد که حالمون نادیده میگیریم و این یعنی ناشکری...

میدونی تازه فهمیدم توجه کردن به همین نکات ریز میتونه زندگی آدم متحول کنه...اینا هیچ ربطی به دین و مذهب نداره... اینا انسانیته... همه ادیان به خوب بودن و پاکی تاکید کردن... منم به شیوه خودم دارم عمل میکنم... اگه میتونی  کمکم کنی یا پیشنهاد خوبی داری، خوشحال میشم که بگی... یا با قسمت نظرات، یا با میل یا اس ام اس...

فعلا برم سر درسم،بعدا میام کامل مینویسم...راستی اینا شعار نیست :)  

خدا و من

سلام

این هفته درس خوندم و فکر کردم و تجربه کردم...

خونه مامانی که هر لحظه اش برام یه تجربه خوبه...این دوران کنکور داره نقطه عطف زندگی من میشه... روزهایی که درگیر درس و خودم هستم، روزهایی که دارم سعی میکنم به خودم و زندگیم تسلط پیدا کنم، روزهایی که خدا لحظه به لحظه داره راه نشونم میده، روزهایی که خواب حرم امام رضا رو میبینم، روزهایی که دارم یاد میگیرم توکل کنم، روزهایی که دارم یاد میگیرم هرکس به زندگی از دید خودش نگاه میکنه و کسی حق نداره از دیگری انتقاد کنه، روزهایی که با وجود انتقادهای بیرحم به خاطر کنکور و وضع الان زندگیم احساس آرامش دارم...

این روزا یکم تنهام، البته نه تنهایی که آزارم بده، یه تنهایی خوب... انگار دارم بزرگ میشم، تو بدترین شرایط احساس میکنم که من از پسش برمیام.حرف دیگران اصلا ناراحتم نمیکنه.طبقه بالا شده معبد و محل آرامش من... تا دلم میگیره سجادمو پهن میکنم و من و خدا...تا چند ماه پیش اعتقاد زیادی به این کارا نداشتم ولی از اول مهر همه چی عوض شد... دقیق از 1مهر، از روزی که با یه وبلاگ تصمیم گرفتم ختم قرآن شروع کنم...از روزی که ختم قرآن شروع کردم برکت هم به زندگیم وارد شده،هیچ وقت فکر نمیکردم  یک صفحه قرآن در روز بتونه اینجوری زندگیمو عوض کنه. از اونجا به بعد هم تازه شروع شد، سفر مشهد، زیارت امام رضا، آشتی امام رضا با من، سوره یس ، کتاب شهید علمدار ، فوت مادربزرگی... همه اینا اتفاق افتاد تا رسید به چهارشنبه...

از صبح حالم خوب بود موسسه تماس گرفت که کلاس امروز نداری، مامان اومد خونه مامانی... صبح قبل شروع درس به خدا گفتم میخوام یاد بگیرم توکل کنم، میخوام یاد بگیرم تو لحظه هام به یادت باشم، آزمایشم کن و کمکم کن و هوامو داشته باش...مامان گفت بمون خونه مامانی و فردا ظهر برای دعای عرفه بیا حرم حضرت عبدالعظیم و باهم برگردیم خونه...اما من دلتنگ بابا و بچه ها و خونه بودم...با مامان برگشتم خونه...عصری حرف مرگ و شب اول قبر شد، گفتم اون روز تو بهشت زهرا فهمیدم که من از مرگ میترسم و شب اول قبر دستم خالیه... مامان روزه بود، وقت افطار رقتم بغلش کردم و بوسیدمش گفتم میشه امشب واسه من ویژه دعا کنی؟؟؟ مامان خندید گفت خدایا نمیدونم دوباره چی تو ذهنشه، اما کمکش کن... سجادمو پهن کردمو ایستادم به نماز، رکعت سوم خواستم ذکر بگم که زبونم بند اومد، هرکاری کردم صدا ازم بیرون نیومد، نفهمیدم چی شد، سرم گیج رفت و نقش زمین شدم، از کوبیده شدن بدنم، بقیه صدای گریه و نفس هامو شنیدن و اومدن تو اتاق، ناخودآگاه گریه ام گرفت، نمیتونستم حرف بزنم، بابا بغلم کردو نشوندم، گفت چی شده؟؟؟؟ اما باز هم نتوستم صحبت کنم، مثل بچه های ناشنوای مدرسه الهام شده بودم(1سال اونجا کار کردم)...وقتی دیدم نمیتونم حرف بزنم اشکام بیشتر شد...همون لحظه یه صدایی تو وجودم گفت "توکل کن"...همونجور که صدام درنمیومد، گفتم خدایا خودمو میسپارم به خودت و توکل میکنم... یهو آروم شدم و تونستم اطرافیانمو خوب ببینم، مامان دست و پاش گم کرده بود و از خدا کمک میخواست، سمان آب قند داد دستم، بدنم میلرزید، بابا قربون صدقه ام میرفت که آروم باش، چیزیت نشده...بعد 2دقیقه همون صدا تو وجودم گفت حرف بزن... یهو گفتم مامان... اشک از چشمام جاری شد و همه خدا رو شکر کردن... انگار دوباره متولد شده بودم... چادر و مقنعه ام رو درآوردم و چند دقیقه نشستم... یکی میگه فشارت افتاده، یکی میگه شوک عصبی بوده استرس کنکور و فوت مادربزرگی وقضایای این مدت بهم فشار آورده...

اما خودم میدونم چی شد...خدا آزمایشم کرد...خدا گفت خانومی مرگ نزدیکه... توکل یعنی همین... یعنی هرچی که شد خودتو بسپار به خدا، خدا خودش درستش میکنه...اون لحظه که گفتم خدایا توکل میکنم، تمام وجودم آرامش گرفت...اولین باری بود که همچین تجربه ای داشتم...

خداجونم ممنونم... ممنونم که یه تجربه به این قشنگی برام پیش آوردی...تازه دارم میفهمم خدا یعنی چی...

 

خونه مادربزرگه دیگه قصه نداره

سلام

ادامه سفرنامه مشهد رو بعدا مینویسم...

چندروزی حال و حوصله ندارم...

مادربزرگم (مادر بابام) فوت کردن...منظورم اون مادربزرگم که درموردشون نوشتم نیست.

لطفا یه فاتحه برای شادی روحشون بخونین... ممنونم

سفرنامه عشق- روز آشتی کنان

سلام

مبدا : تهران

مقصد : زیارت امام رضا (ع)، مشهد            

هدف: آشتی کنون من و امام رضا... رسوندن سلام دوستان به امام و سفیر بازگشایی بخت دوستان نیز بودم...

ساعت حرکت : 20 روز پنج شنبه 13/ مهر/1391

همسفران: مامان و بابا و خواهری...

-         قبل از اینکه از زیر قرآن رد بشم، حمیدرضا یه کتاب به اسم علمدار بهم میده، عکس شهید علمدار هم روی جلد هست... جدیدا زیاد دیدم این کتاب تو دستشه، اما نخوندمش و هیچی ازش

نمیدونم...ازم خواست که در طول سفر حتما مطالعه کنم...

 

-         نماز مغرب و عشا رو خونه مامانی میخونیم... واسه خداحافظی رفتیم اونجا... مامانی کلی التماس دعا داره... و ما خیلی ناراحت هستیم که نتونستیم خاله ای رو با خودمون ببریم...

 

-         توی مسیر به سمت ایستگاه راه آهن پشت یه کارناوال عروسی گیر میکنیم... ماشالا جمعیتشون زیاده... ما عجله داریم که به موقع به ایستگاه برسیم اما اونا خیابونو بند آوردن و جووناشون پیاده شدن و میرقصن... ما دل تو دلمون نیست... صلوات پشت صلوات... تازه یکی میره رو سقف میرقصه... میگم امام رضا اجازه بده بیام، من میخوام بیام که توبه کنم...به لطف خدا و یه حرکت خوب داداشی ازشون جلو میزنیم... به موقع میرسیم ایستگاه.

 

-         توی قطار نشستم... دل تو دلم نیست... بعد از 3سال دارم میرم زیارت...کلی ذوق دارم... اولین بار که واسه زیارت اینجوری خوشحالم...

 

-         بعد از شام یکم آهنگ میذارم و با سمان یکم میرقصیم...اما نمیشه...جدول روزنامه حل میکنم... میرم تخت بالا بخوابم...ساعت 4 واسه نماز تو ایستگاه سبزوار نگه میداره... بدن درد دارم... اما غر نمیزنم، آخه خودم بلیط قطلر اینترنتی خریدم...بعد از نماز دوباره میخوابم... وقتی بیدار میشم که نیشابور رو رد کرده... نوحه میذارم، همه یه جورایی حالشون عوض میشه...

 

-         ساعت 7:40 میرسیم... دربست فلکه آب، خیابان امام رضا... زائرسرای فرهنگیان شهرری...متاسفانه خانواده قبل از ما ساعت 12 اتاق رو تحویل میدن... وسایلمونو میذاریم توی دفتر و مستقیم میریم حرم امام رضا...

 

-         از درب باب الرضا وارد میشیم... وضو میگیریم... قلبم داره از جاش کنده میشه...اگه امام رضا باهام آشتی نکنه چی؟؟؟ وای خدای من3سال پیش هم منو تا مشهد آورد ولی اجازه نداد سمتش برم، خودم و خودش میدونم به خاطر کدوم گناه...اما اگه امسال هم راهم نده چی؟؟؟ به کی متوسل بشم؟؟؟...زیر لب بسم الله میگم و به خدا توکل میکنم و وارد صحن جامع میشیم... چشم به گنبد میفته و میگم امام عزیزم اگه تا ضریحت برسم یعنی آشتی کردین....هر قدم واسم اندازه یه عمر میگذره... وای خدای من یعنی این همه هربار تا ضریح راه میرفتیم؟؟؟... زیر لب صلوات میفرستم...تا ضریح هزارتا اتفاق ممکنه بیفته... دعای اذن دخول رو میخونم و اجازه ورود به خونه امام رضا رو میگیرم... میرسیم به کفشداری...حس میکنم همه دارن نگام میکنم... توان حرکت ندارم...خداجون خودمو میسپارم به خودت، خودت کمکم کن... بین جمعیت غرق میشم...چشم که باز میکنم رسیدم جلوی ضریح... اصلا یادم نیست که من از چه مسیری رفتم که دقیقا روبروی ضریح رسیدم... فقط اشک میریزم و خدا رو شکر میکنم...رسیدم و این یعنی آشتی... از امام رضا خواستم یه فرصت جبران بهم بده...

 

-         تو رواق زیرزمین با مامان و سمان میشینیم...دعا و زیارت و نماز...هر 3نفری حسابی خسته هستیم... اما به عشق اما رضا خستگی فراموش میکنیم... میریم واسه نماز جمعه... تاحالا نماز جمعه نخوندم و هی از مامان درمورد رکوع و قنوتش سوال میکنم... اول خطبه ها... امام جمعه مشهد احمدی نژاد رو با الفاظ خیلی زیبا مستفیض میکنه و این وسط دل من تا حدی خنک میشود... چندتا جمله: افرادی الان در جامعه مسئول هستن که باعث گرونی و تورم هستن و اصلا هم به روی خودشون نمیارن و میندازن گردن دیگران، این آدم مثل بنی صدر میمونه و هیچ فرقی با اون نداره، مگه روزی که اومد سرکار نمیدونست مشکل هم پیش میاد..این وسط هم مردم پشت هم تکبیر میگفتن... وای خیلی خندیدیم... نماز اول شروع شد، یه خانومی پشت ما نشسته بود یه دختر کوچولو ناز داشت، دختر رو فرستاد جلوی من،یه جا خالی بود کنار ستون نشست، یه شکلات که مامانی بهم داده بود رو دادم بهش..وسط نماز با یه پسربچه دوست شد که اون شر بود و حسابی آتیش سوزوند، قبل سلام پسر فرار کرد رفت پیش مامانش،کنار من دوتا پیرزن نشسته بودن که تا سلام نماز گفتن، به من نگاه کردن و گفتن بچه ات رو جمع کن، نفهیدیم چی خوندیم!!! من اول خندیدم،خانومه گفت آره دیگه مادر که این باشه، بچه اش هم همین میشه،یعنی حسابی من و بچه ام رو مورد عنایت قرار داد، میگم دختر من نیست، میگه خودم دیدم بهش شکلات دادی، میگم من بابای بچم هنوز پیدا نکردم،چه برسه به بچه، دیگه مامان واقعیش دید الان این دوتا پیرزن گیسای منو دونه دونه میکنن، گفت بچه منه ... مامانم مرده بود از خنده، میگه حقت بود...یاد فیلم مرد هزار چهره افتادم... باید دخترکوچولوی ناز رو میاوردم و بزرگ میکردم...

 

-         ناهار میگیریم و میرم زائرسرا...از زائرسرای شیلات خیلی قشنگتره... یه پذیرایی مبله، یه اتاق خواب و تخت، آشپزخونه با همه امکانات... همه چی تمیز بود... استراحت میکنیم... واسه ساعت 9میریم حرم...قبل اینکه بریم زیرلب صلوات میفرستم...این بار نیت کردم که فقط برم تشکر واسه آشتیمون... روبروی ضریح ایستادم و کلی تشکر... انقدر آروم شدم که نگو...میریم مسجد گوهرشاد... نماز و دعا... تاحالا به منبر و محراب مسجد توجه نکرده بودم...میگم من کور بودما...

 

روز اول این چنین به پایان رسید...سفرعشق ادامه دارد...

تا آخر هفته می آیم...

سلام

سعی میکنم تا آخر هفته سفرنامه مشهد به اسم سفرنامه عشق رو بزارم...

کلی اتفاق خوب واسم تو این سفر افتاد...